۱۳۸۴/۰۳/۲۲

موجود زنده

قبل از اینکه غلت بزنم یا نگاهم را از سقف به آسمان پشت پنجره بیندازم، به یاد موجود بسیار کوچکی افتادم که پانزدهمین روز زندگی اش را با من آغاز کرده بود. غلت زدم و چشم دوختم به آسمان بدون ابر. چیزی خزید بیخ گلویم. چندشم شد. فکر اینکه موجودی زنده در درونم رشد می کند و از بدنم تغذیه می کند، من را ترساند. در تصورم بیشتر از یک انسان، عنکبوتی، کرمی یا هشت پایی بود که خودش را می چسباند به بافت های تنم و جلو می خزد. دوباره طاقباز خوابیدم رو به سقف. خودم را لوله های پر آب به هم پیچیده ای تصور کردم و موجود زنده را یک ماهی کوچک که درونم می چرخد و بازی می کند. می دود و می خندد. کودکی در ذهنم شکل گرفت که شورت باد کرده ی بزرگی به پا دارد و همه ی تنش را به طرفی خم می کند تا بتواند یکی از پاهایش را قدری جلوتر بگذارد و بدود. لپ های درشت و تن نرمش در آغوشم جان گرفت. طنین خنده اش وادارم کرد که لبخند بزنم. دست گذاشتم روی دلم و حضور موجود زنده ای را حس کردم که آرام نفس می کشد. شادی، مانند مایع غلیظی خزیده بود زیر پوستم. حس خالقی را داشتم که آفریده اش را عاشقانه دوست دارد. حس کردم این تنها چیزی است که می توانم ادعا کنم مال من است. دستی حلقه شد دور گردنم و لبخندی صورتم را بوسید. لب هایش را بوسیدم. دستش را گذاشت روی دستم، روی دلم و گفت: «مراقبش باش، مال من هم هست.» حسودی ام شد. دلم نمی خواست داشتنش را با کس دیگری شریک بشوم. مال من بود، مال خودم، مال وجود خودم.
مثل وقت از دست دادن یک عشق بی قرار شدم. تلاش کردم قبول کنم که وظیفه ام فقط به دنیا آوردن این موجود است. و فکر کردم که باز هم بد نیست. وظیفه ی بزرگی است این که بتوانی موجودی را آماده کنی برای زندگی کردن در این دنیا. انسانی که بتواند ذره ذره های این دنیا را حس کند. گفتم: «هیچ کس مال هیچ کس نیست. تنها چیزی که مال ماست، لحظه های خوش و خاطرات خوب است.» دوباره بوسیدم و بوسیده شدم. حالا فقط ما نبودیم و بوسه و آغوش. حالا به من موجودی پرتلاش و دوست داشتنی اضافه شده بود که احتیاج به کمک داشت تا بتواند زندگی در این دنیا را تجربه کنم.