۱۳۸۴/۰۳/۱۵

فرار

نیم ساعتی می شد که معطل نشسته بودم روی نیمکت پیاده رو. جلویم یک باغچه ی کوچک پر گل بود و پشت سرم دیوار. سمت چپ خیابان بود و سمت راست به فاصله ی ده قدمی ام یک شیر آب خوردن. چند تا پسر مزاحمم شده بودند و آنقدر سر به سرم گذاشته بودند که مجبور شده بودم جیغ بکشم و فحش بدهم. یک سنگ هم از باغچه برداشتم و پرت کردم طرفشان. بعد رفتم آب خوردم و دوباره برگشتم و نشستم روی نیمکت. سایه ی دیوار تا زانوهایم بیشتر نمی رسید. باد داغ به صورتم می خورد و بی حالم می کرد. نصفه ی ساندویچ ناهارم را از کیف مدرسه ام در آوردم و شروع کردم به گاز زدن. امروز به جای کتاب و دفتر، چند تا تکه لباس همراهم بود.
از مردی که رد شد، ساعت پرسیدم. حالا چهل و پنج دقیقه گذشته است. گفته بود نیم ساعت بیشتر کار ندارد. قرار بود نامزدش را بکشد و برگردد. خانه ی نامزدش همین اطراف، نزدیک ترمینال است. شر نامزدش که کم بشود، آنوقت فرار می کنیم و می رویم اصفهان. گفته بود شاید هم برویم افغانستان. من هم گوشواره هایم را داده بودم برای خرج سفرمان. قرار است خودش آنجا کار کند و خرج سفرمان را درآورد. گفته بود که برایم گوشواره های قشنگ تری می خرد. دو تا بچه هم قرار است داشته باشیم، یک پسر و یک دختر. دلش می خواهد بچه ی اولمان دختر باشد، شکل من. گفته بود که دلش می خواهد چشم های دخترمان، رنگ چشم های من باشد و نوشابه را داده بود دستم تا اول من بخورم. عکس نامزدش را هم دیده بودم. لاغر و زشت بود. مجبورشان کرده بودند که با هم ازدواج کنند. گفته بود دو تا چاقو که بخورد، خودش از حال می رود.
قرار بود اگر دو ساعت گذشت و هنوز نیامده بود، من بروم و منتظرش نمانم. نمی خواست به دردسر بیفتم. حالا حتما یک ساعت گذشته است. خودم را روی نیمکت جلو کشیدم. سرم را تکیه دادم به دیوار و پاهایم را دراز کردم. کیفم را بغل گرفتم و یادم آمد که صبج کیف پولم را گرفته بود و پس نداده بود. قرار است پول هایمان یکی باشد بعد از این. شانس آوردم که دو تا بلیط اتوبوس در جیب روپوشم پیدا کردم. اگر برنگردد می روم خانه و منتظر تلفنش می مانم.
دلم شور می زند. نکند اتفاقی افتاده باشد برایش. نکند نامزدش جیغ و داد راه انداخته باشد و همسایه ها را خبر کرده باشد. نکند پلیس گرفته باشدش. کاش برگردد و چاقو را برگرداند. چاقو را صبح از جیب برادرم کش رفته بودم. باز باید بلند شوم و دنبال کسی بگردم که ساعت داشته باشد.