۱۳۸۴/۰۶/۱۵

همراه شاهزاده ای کوچک

+
این روزها متن فرانسوی کتاب «شازده کوچولو» را می خوانم. هدفم بیشتر آموختن هنر ترجمه کردن است زیرا که تقریبا تمام جمله های متن فارسی اش را حفظ هستم. فقط باید فرانسه بدانی تا بفهمی که ترجمه ی شاملو از این کتاب، عجب شاهکاری ست. شاملو همه ی کلمه ها را بسیار استادانه انتخاب کرده و بسیار ماهرانه کنار هم چیده است. اگر این قصه را دوست داشته باشی باید برای یکبار هم که شده آن را با صدای خود شاملو بشنوی. صدای شاملو طنینی دارد که در جان نفوذ می کند. صدای شاملو از آن صداهاست که بی پروای زندگی اجتماعی، بغلت می گیرد. صدای شاملو مهربان است.
در متن فرانسوی به این جملات می رسم:

D'où viens-tu mon petit bonhomme? Où est-ce "chez toi"? Où veux-tu emporter mon mouton?

و صدای شاملو به همه ی زندگی ام ضربه می زند که:
از کجا میای آقا کوچولوی من؟ خونه ت کجاست؟ بره ی منو می خوای کجا ببری؟
چیزی درون دلم می لرزد که: از کجا اومده بود؟ بره ی منو با خودش کجا برده؟ بره ای که برایش طنابی نکشیده یودم تا راست شکمش را نگیرد و هرجا که شد برود. شازده کوچولو می خواهد بره را جایی ببرد آنقدر کوچک که می شود در یک روز چهل و سه بار یا حتی بیشتر غروب آفتاب را تماشا کرد. بره ی بیچاره ی من عجب جایی گیر افتاده است. جایی که اگر به اندازه ی کافی دور برود، تازه رسیده است اول خط.
و می دانی که تنها گناه نابخشودنی یک بره چیست؟ چریدن گل سرخ با خارهایش. بره فقط برای خوردن نهال های بائوباب خوب است. بره خوب است که باری از دل بردارد، نه اینکه همه چیز را به هم بریزد. بره باید رام باشد. و بره ای که بتواند گل سرخی را بچرد، باید پوزه بند داشته باشد. از همه ی اینها گذشته، بره را فرستاده ای و رفته است. دیگر نمی توانی پسش بگیری. و چون همیشه فراموش می کنی برای پوزه بند بره ات تسمه ای از چرم نقاشی کنی، باید مدام نگران باشی که آیا در سیاره ای، بره ای، گل سرخی را چریده یا نچریده.

+
در سیاره ای که هر چندبار بخواهی می توانی غروب آفتاب را ببینی، می شود هر چند بار هم که بخواهی طلوع را تماشا کنی. من طلوع آفتاب را دوست دارم. روشنایی سپیده موج می زند در فضا. باد خنک می آید و می رود و در کار آوردن آفتاب است. و تو می بینی که نور چطور خودش را عریان می کند. مثل انفجاری بی صداست. خورشید یکهو می دود روی سفیدی زندگی.
یک روز صبح زود رفتم کنار دریا تا به خورشید سلام کنم. سیب می خوردم و خورشید از جایی طلوع می کرد که نمی دیدمش. روبرو فقط آب بود و آسمان. یک کشتی روی خط افق می رفت. دریای اینجا موج ندارد. فقط بالا و پایین می شود. جاری است. حرکت می کند در خودش. بین دریا و آسمان یک لایه ی غلیظ بود که با مخلوطی از رنگ های سفید و آبی و خاکستری پر شده بود.
و مردهای عرب... مردهای عرب له له می زنند برای زن و زود خودشان را نزدیک می کنند. فقط کافی ست اشتباه کنی و جواب سلامشان را بدهی. بدم می آید از هیبت هایشان، هرچند که قیافه ی خوبی داشته باشند. باز صد رحمت به مردهای خودمان که از ترس هزار چیز، به یک متلک گفتن ساده قناعت می کنند و می گذرند.
نشسته بودم لبه ی دیواره ای که زیر پایم سنگ بود و آب. ممنوع بود. پلیس سوت زد.

+
شازده کوچولو یک گل سرخ دارد. او برای دیدن لحظه ی تولد گل، روزها انتظار کشیده است. و گل همزمان با طلوع آفتاب، زاده می شود. یادم هست جایی خوانده بودم که گل نماد زن است در این قصه، «زیباست و مغرور». و شاهزاده ی کوچک هنوز خیلی جوان است برای دانستن «دوست داشتن». من بارها و بارها تولد یک گل را تماشا کرده ام. میوه دادن درختان را دیده ام. طلوع خورشید را دیده ام. «دلم برای گلم تنگ است».
یک گل رز سفید داشتم که بعد از چند بار خشک شدن و دوباره جان گرفتن، قبل از آمدن، بردمش مشهد تا در باغچه بکارندش. گل داده است در باغچه. نشانم دادند. گل درشتی بود. بوی خوبی هم داشت. حالا که می نویسم بوی گل را حس می کنم. عجب بوی گلی می آید! سرم گیج می خورد.
بر می گردم. بر می گردم و دوباره نهال گل سرخی می خرد برایم. قول داده است. بر می گردم و دوباره در آن گلدان های سفید، ریحان و جعفری می کارم. پنجره ها را باز کن. دلم هوای تازه می خواهد. بر می گردم و دوباره خانه را غرق نور می کنم.

+
روباه از مسافر کوچولو می خواهد که او را اهلی کند. یادم هست که باز همانجا خوانده بودم «اهلی کردن جور انسان است. جور مدنیت است. قلاده ای که بر گردن حیوان باوفا...». من اینطور فکر نمی کنم. اهلی کردن کشیدن یک پوزه بند برای بره نیست. روباه می گوید «اهلی کردن، یعنی ایجاد رابطه کردن». هیچ اجباری در آن نیست. تو اگر نمی خواهی اجازه نده اهلیت کنند. و اگر اهلی شدی، مراقب باش، چون حتما کارت می کشد به گریه کردن.
« هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال ، سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش »
اهلی کردن آدابی دارد: هر روز سر همان ساعت بیا و قدری جلوتر بنشین. و تو برای چه اهلی می کنی؟ یا برای چه حاضری تن به اهلی شدن بسپری؟ روباه دلش می خواهد اهلی بشود تا زندگی اش از یکنواختی درآید و مسافر کوچولو روباه را اهلی می کند چون دلش دوست می خواهد. چون می خواهد او را بشناسد. و روی زمین هر چیزی امکان دارد. «گلی هست که گمان کنم مرا اهلی کرده باشد».

+
شازده کوچولو خطر را درک نمی کند. او هرگز نه گرسنه می شود و نه تشنه. قدری آفتاب برای او کافی ست.

Il n'a jamais ni faim ni soif. Un peu de soleil lui suiffi…


+
آقا کوچولو می گوید: «ستاره ها قشنگند به خاطر گلی که ما نمی بینیم». او می گوید:«بیابان زیباست» و «چیزی که بیابان را زیباتر می کند این است که چاهی را در جایی مخفی کرده است». راز، هر چیزی را زیباتر می کند.
بچه که بودم فقط از گریه ی مامان گریه ام می گرفت. حالا که بزرگتر شده ام برای دوستی اعتراف می کردم که وطن و مادر، به طرز غریبی، تنها چیزهایی هستند که راحت گریه ام می اندازند. همه ی رازهای زندگی من در این دو مفهوم معنا می گیرند.
تولد رازی ست. دوست رازی ست. «عشق رازی ست». مرگ رازی ست.

+
و شاهزاده ی کوچک می میرد.
نمی توانم بفهمم که چرا باید در آخر قصه ای با اینهمه زیبایی کودکانه، قهرمان کوچک بمیرد. شاید که مرگ نباشد و فقط بازگشتی به خانه باشد. ولی اینهمه غم را نمی فهمم. اگر خنده های مسافر کوچولو قشنگند، اگر به خاطر احساس مسوولیت نسبت گل اش بر می گردد، پس چرا می ترسد؟ سنگینی جسم و شوق بازگشت، او را به مار نیازمند می کند.
می گفتم اگر قرار باشد به دست حیوانی بمیرم، نمی خواهم که آن حیوان مار باشد. مارها چندش آورند. من ترجیح می دهم اسیر پنجه ی عقابی شوم.