۱۳۸۴/۰۶/۲۰

تا دیر نشده

تا دیر نشده قدری از اینجا بنویسم و از تفاوت هایی که دیده ام. اینجا بندر نیس است، جنوب فرانسه. جای قشنگی است. جای راحتی است. یک هفته ی دیگر بیشتر اینجا نمی مانم. دلم برای همه ی خیابان هایش، برای مردمش، برای همه ی زیبایی هایش تنگ می شود. دلم برای این دریا و این آسمان تنگ می شود.
اولین چیزی که اینجا توجهم را جلب کرد، تفاوت در اندازه ها بود. خیابان ها باریکند و فاصله ی چراغ های راهنمایی کم. ماشین زیاد است ولی به هم گیر نمی کنند. هیچ کس عجله ندارد. من اینجا گل های رزی دیده ام بزرگتر از گریپ فروت. خیار دیده ام اندازه ی خربزه، توت فرنگی اندازه ی سیب. دانه های انگور هرکدام اندازه ی یک آلو هستند. و در عوض طالبی هست، قد پرتغال.
فلفل دلمه ای و پیاز را به زحمت می شود با چاقو تکه کرد. پوست گوجه فرنگی ها سفت است و جویده نمی شود. هلوها ریزند و بی مزه. کاهو سه چهار مدل دارند. مثل کاهوهای خودمان هم هست با برگ هایی سبزتر و کلفت تر و سفت تر. از محل برش کدو ها، مایع بسیار غلیظ و چسبنده ی زیادی بیرون می زند.
از قیمت ها هم بگویم که هیچ چیز از ایران ارزان تر نیست. قیمت میوه و سبزی و لبنیات تقریبا همان است ولی گوشت گران است. گوشت قرمز تقریبا کیلویی هجده یورو است و مرغ دوازده یورو. میگوی ریز، کیلویی هفت یورو. آدامس، پنج تا بسته ی شانزده گرمی حدود سه یورو می شود. شبیه همان آبنبات ها که دم حرم بسته ای سیصد تومان می فروشند هست، بسته ای دو و نیم یورو. بلیط اتوبوس یک و دو دهم یورو است. حتی شکلات و عطر هم ارزان نیست. و لباس عجیب گران است. شلوارهای لی نامرغوب را در حراج منفی هفتاد درصد، بیست یورو می فروشند. قیمت استفاده از اینترنت هم متفاوت است. جای خوبی که کی بورد انگلیسی داشته باشد، برای هر ده دقیقه یک یورو می گیرد. این ماه که توریست ها زیاد شده بودند، گدا هم فراوان بود. گداها معمولا سگ هم دارند و پول برای آبجو می خواهند (فعل حرام!). و بیشتر دخترها موهای مش کرده دارند با آرایش های ملایم، هرچند که ناخن هایشان کوتاه است و لاک نمی زنند. قیمت لوازم آرایش خیلی زیاد است. تنها چیزی که اینجا ارزان است مشروبات الکلی و وسایل الکتریکی است. هرچند که قیمت مصرف برق خیلی بالاست. کامپیوتر خانگی خوبی می شود با حدود سیصد یورو خرید.
اینجا دوغ و کلاغ پیدا نمی شود، گرچه از صدای «غ» در بیشتر کلمه ها استفاده می کنند. تابحال دو تا گربه بیشتر ندیده ام. گربه های اینجا خیلی بیچاره اند چون به تعداد آدم ها سگ در خیابان راه می رود. وقت راه رفتن در خیابان باید مدام مراقب باشی که پایت را روی فضولات سگ ها نگذاری. شهرداری همه جا پاکت های مخصوصی برای جمع آوری این فضولات گذاشته و خیلی از آدم های با شخصیت، پلاستیک زباله همراه خودشان دارند. ولی سگ ها هرکجا که اراده کنند کار بد می کنند. با همه ی اینها خیابان ها کثیف نمی مانند. هر شب یک ماشین شبیه جاروبرقی، همه ی آشغال های کف خیابان را جمع می کند. هر صبح خیابان و پیاده رو را با فشار آب می شویند و خیلی جاها پیاده روها را ضدعفونی می کنند. به فاصله ی هر پنجاه قدم یک پلاستیک زباله است که هر صبح عوض می شود. زباله ی خانه ها را هم در سطل های بزرگ نایلون دار، روزی دوبار جمع می کنند. وسط روز هم رفتگرها با جارو و خاک انداز، آشغال های خیابان را در سطل های فرغون مانندشان می ریزند و می برند. خاکروبه ها را در کیسه های نایلونی بزرگ می ریزند و درش را می بندند و بعد جابجا می کنند.
اینجا اگر لازم باشد، خیابان را فقط به اندازه ای که لازم است می کنند. ماشین های مخصوص این کار مثل بیل های مکانیکی، خیلی خیلی کوچکند. قبل از همه هم بلوک های رنگی کائوچویی بزرگی در خیابان می چینند برای امن کردن محل عبور عابر پیاده. دورتادور گودال ها دیوارهای بلند توری فلزی می کشند. هر جا که لازم باشد، برای عبور عابر پیاده خط کشی و چراغ راهنمایی هست. جاهایی هم که پیاده رو به خیابان می رسد، ارتفاع پیاده رو کم می شود برای عبور راحت تر چرخ ها. ماشین ها تعارف نمی کنند. برای رد شدن عابر پیاده، بخصوص اگر بار داشته باشد، حتما پشت خط می ایستند. ماشین ها خیلی کم بوق می زنند، مگر اینکه همراه ماشین عروس باشند. آنوقت دستشان را می گذارند روی بوق و برنمی دارند.
و یک چیز جالب: می دانی اینجا به آچار فرانسه چی می گویند؟ می گویند آچار انگلیسی.
دیدن بوسه های بی پروا از همان ابتدا برایم جالب بود. زن ها همدیگر را و مردها را می بوسند وقت سلام و خداحافظی. مردها فقط با هم دست می دهند. روبروی خانه ی ما یک مدرسه است. گاهی وقت ها می شود بعد از مدرسه بوسه های عاشقانه را هم دید. پسر و دختر، هر وقت که اراده کنند هم را بغل می گیرند و می بوسند، بی اینکه از کسی خجالت بکشند. پشه های اینجا هم زیاد آدم را می بوسند و بدجور. تازه روز دوم جای بوسه شان تا شعاع دو سانتی متری قرمز می شود و باد می کند و به طرز وحشتناکی می خارد. گاهی وقت ها حتی جایش کبودی و خون مردگی هم می ماند و درد می گیرد. این خارش معمولا سه چهار روز طول می کشد و همین الان که می نویسم، فقط دور آرنج دست راستم، جای نه تا بوسه ی پشه هست از سه روز پیش. دو شب است که نمی توانم خوب بخوابم.
اینجا مردم حسابی از پلیس می ترسند. البته این باعث نمی شود که خلاف نکنند. دوبله زیاد وسط خیابان می ایستند. جاهای خلاف پارک می کنند. چراغ قرمز را رد می کنند. پلیس هم یکسره کارت پارک ها را کنترل می کند و ماشین های خلاف کار را با یدک کش ها می برد. بچه های مدرسه هم زیاد شیطنت می کنند. مثلا جلوی خیابان مدرسه را با چند قطعه نرده ی آهنی در طول هفته می بندند. گاهی که بچه ها می خواهند این نرده ها را بیندازند، کلی می ترسند و مخفی کاری می کنند و اگر پلیسی سر برسد همه شان فرار می کنند. و بچه های اینجا اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستند. چند نفری که توپ دارند الکی دور هم می ایستند و بی خودی زیر توپ می زنند. از هر سه تا ضربه هم یکی می رود وسط خیابان. اگر دقت کرده باشید، بچه های خودمان هر چند نفر که باشند و یک توپ که داشته باشند، بلافاصله دو تا تیم می شوند و دو تا دروازه. بچه های اینجا بلد نیستند. کیف های مدرسه شان هم خیلی سنگین است.
تفاوت مردها هم بسیار است. اینجا مردها آن خشونت و آن غم چهره های مردهای ایرانی را ندارند. مثل این است که نگرانی برای هیچ چیز ندارند. راستی که هیچ چیز نگران و عصبانی شان نمی کند، حتی اگر کارشان پیش نرود. یک زوج مرد و زن، در هر سنی که باشند، بچه داشته باشند یا نه، وقت راه رفتن دست هم را می گیرند و از چهره هایشان پیداست که از با هم بودنشان لذت می برند. بچه ها تا وقتی که خیلی بزرگ می شوند، شاید حدود چهارسالگی، هنوز پستانک می خورند و در کالسکه می نشینند. و صدای گریه ی بچه ها به ندرت شنیده می شود، حتی اگر خیلی کوچک باشند.
اینجا هم مثل ایران، تلویزیون هفت تا کانال دارد که کانال هفت همیشه برفکی است. کانال چهار هم دیجیتال است و خریدنی. کانال چهار فقط اجازه ی دیدن تبلیغات یا برنامه های بسیار قدیمی و بی مزه اش را می دهد. باقی کانال ها هم یا همه با هم فیلم نشان می دهند و یا همه تبلیغات. وسط فیلم ها دوبار پخش تبلیغات دارند. داستان اکثر فیلم ها هم این است که پسر و دختری هم را دوست دارند ولی پسر هرچه منت دختر را می کشد، فایده ندارد. ولی آخر فیلم که پسر بار و بندیلش را جمع می کند تا از آن شهر برود، دختر نادم و پشیمان به دنبالش می دود و در آخرین لحظه که پسر می خواهد سوار هواپیما بشود، حس ششمش کار می افتد و برمی گردد و دختر را در آن دورها، پشت پنجره هایی که صدا از آنها رد نمی شود در حال دست و بال زدن، یا نا امید می بیند و بر می گردد و اگر تلویزیون ایران باشد، باقی اش را سانسور می کند. البته یکی از همین فیلم ها آنقدر قشنگ بود که من را مجبور کرد به تماشا کردنش. پسر و دختر هر دو دزد بودند. همه وقت شبانه روز، بالاخره یک کانال هست که کارتون پخش کند، حتی ساعت دو نیمه شب. خیلی از کارتون هایی که ایران می دیدم را اینجا هم پخش می کنند.
بعضی برنامه های تلویزیون ولی واقعا جالبند. مثل برنامه های مربوط به طبیعت که هر روز است و مسابقه ها. اکثر مسابقه های شبکه های تلویزیون ایران، کپی کامل از این مسابقات است. (حتما باقی مسابقه ها هم کپی از جاهای دیگرند). برنامه های آموزشی زیادی با روش های بسیار جالب آموزش مستقیم یا غیر مستقیم دارند. مثلا یک برنامه دیدم برای آموزش جوانان تازه بالغ شده، که پسرها و دخترها را با هم برده بودند اردو و آنجا در مورد مشکلات مربوط به بلوغشان، روحشان و حتی تفاوت بدن هایشان حرف می زدند. بچه ها با هم شنا می کردند و با هم کنار دریا می خوابیدند و به هم می گفتند که از چه جور شخصیت هایی خوششان می آید یا از چه جور بدن هایی. مثلا دختری که از ریخت بینی اش خوشش نمی آمد مواجه شده بود با پسری که می گفت فرم بینی اش را دوست دارد. برنامه بسیار بسیار جالب بود. ولی حیف که نه کپی آن، نه دوبله شده اش، و نه حتی مشابه آن را هرچند اسلامی، نمی شود در ایران داشت. بچه های ما باید همیشه جنس مخالف را نشناسند و هیچ تصور واقعی پیدا نکنند و هیچ چیز یاد نگیرند در مورد همدیگر. واقعا خنده دار است که دختری بگوید تا پانزده سالگی فکر می کرده بچه را خدا در دل مادر می گذارد.
طالع بینی اینجا زیاد طرفدار دارد. درست مثل طالع بینی روزنامه ی ایران، روزنامه ی مترو هم فال روزانه دارد. بغیر از آن در همه ی مجله ها، حتی مجله های تبلیغاتی، بخصوص اگر مربوط به خانم ها بشود، حتما یک جور تست شخصیت یا طالع بینی روزانه، هفتگی یا ماهانه هم هست.
و اینجا از همه جای دنیا آدم می بینی. مثل این است که اینجا مرزها آن مفهومی که در ایران دارند را ندارد. برای من که تا بیست سالگی تنهایی مسافرت نرفته بودم واقعا جالب است که جوان ها را می بینم از شهری به شهری یا از کشوری به کشوری می روند و زندگی شان را هرجا که بشود، هرجا که کار پیدا کنند، هر جا که دوست دختر یا پسرشان باشد، از ابتدای ابتدا شروع می کنند. و آدم ها، بیشتر وقتشان را بیرون از خانه، در کافه ها و رستوران ها می گذرانند.
مورد جالب دیگری که هنوز نتوانسته ام از آن سر درآورم این است که در قرن بیست و یکم، در عصر اینترنت نه مگا باین در ثانیه، یک قصر قدیمی بالای همین تپه ی روبرو، ساعت دوازده ظهر را با در کردن توپ اعلام می کند. اگر حواست نباشد یکهو از جا می پراندت. ناقوس کلیسا هم بعضی زمان ها مثل هفت صبح، دوازده ظهر، هفت و نیم عصر و نه شب را اعلام می کند. بغیر از آن ممولا وقت و بی وقت صدایش را در می آورند و ظهر های یکشنبه آهنگ دار صدا می دهد.
یک شب، بزرگداشت آدم مقدسی بود که نام خیابان محل زندگی ما و نام کلیسایی در همین نزدیکی به نام اوست. حدود بیست نفر زن و مرد در دسته ای شبیه دسته های عزاداری عاشورا مسیر بسیار کوتاهی را از میدان تا کلیسا می رفتند. مسیرشان شاید دو تا خیابان صد قدمی بود. مشعل به دست داشتند و پرچم و از بلندگوی ماشین سرود زیبایی را بلند پخش می کردند. فقط می دانی فرقش با مراسم عاشورا چه بود؟ اینکه همین یکی بود، زود تمام شد، خیلی مرتب و منظم بود و علاوه بر این پنج تا ماشین پلیس و یک آمبولانس و یک ماشین امنیتی دیگر خیابان را بستند و تا انتهای مراسم همانجا ماندند.
فکر کنم هنوز خیلی حرف مانده باشد برای گفتن. حتما بعدها باز می نویسم از این تفاوت ها.