۱۳۸۴/۰۷/۰۳

سیاهی (تکه ی دوم)-

(تکه ی اول را اینجا را ببینید.
توضیح: در تکه ی اول اصلاح شود که من مقنعه ندارم. روسری مشکی مامان را پوشیده ام.)

آشپزخانه پر بود از بوی قهوه و حلوا. مامان قوری بزرگ چینی را می شست. مرجان راست رفت سراغ نازنین که روی پای زن عمو ندا نشسته بود. دست به سرش کشید و گفت: «آخِی، نازی. تو هنوز بزرگ نشدی؟» نازنین خودش را از گردن زن عمو ندا آویزان کرد و با صدای ریز و کش دارش گفت: «مامان...» سمیرا از پشت سرم گفت: «پنج نفر دیگه اومدن». خودم را کنار کشیدم تا سینی بزرگ پر از استکان و فنجان و نعلبکی خالی را کنار ظرفشویی بگذارد. مامان که نگاه انداخت به سینی گفتم: «من می شورم.» و آستین های بلوزم را تا زدم که بالا بایستند و خیس نشوند. مامان قوری را برعکس نگه داشت تا آبش بریزد. سمیرا قوری مسی بزرگ را از روی گاز برداشت تا قهوه بریزد. زن عمو ندا پیشانی نازنین را بوسید و به مرجان گفت: «اذیتش نکن. دخترم مریضه. دیروز دیگه خانم شده.» سمیرا که با فنجان های قهوه بیرون می رفت گفت: « مبارکه. پس باید براش یه تیکه طلا هم بگیرین.» زن عمو ندا گفت: «نازنین که هرسال تولدی یه النگوی طلا از باباش می گیره.» ساعتم را باز کردم و به مرجان که می دادم، بیخ گوشم گفت: «فایده نداره، بازم هیچ گهی نمی شه.» خنده ام را خوردم و گفتم: «بیا این سینی رو خالی کن.» مرجان استکان ها را یکی یکی از میان پایه های فلزی طلایی یا نقره ای دسته دارشان در آورد و کنار دستم گذاشت. اسکاچ سبز نازک شده را برداشتم و دور از چشم مادرجون مایع ظرفشویی زیادی رویش ریختم. مایع ظرفشویی های مادرجون همیشه خیلی رقیق بودند و خوب کف نمی کردند. دور استکان ها چربی ماتیک زن ها ماسیده بود و نعلبکی ها را با هسته های خرما کثیف کرده بودند.
نازنین سر و صدا راه انداخته بود که بفهمد مرجان چی بیخ گوش من گفته. مرجان تکیه داد به لبه ی کابینت و یک خرمای بزرگ از روی ظرف برداشت و خورد. یکی هم به من داد. زن عمو ندا گفت: «امروزم مجبوری از خونه اومده بیرون، وگرنه دیروز نذاشتم بره مدرسه.» مامان که قوری را از آب سماور پر می کرد گفت: «من که بچه ها رو از همون روز اول فرستادم مدرسه. هر ماه که نمیشه یه هفته بخوابن تو خونه. پس فردا بیفتن تو زندگی می خوان چی کار کنن؟ بدعادت می شن اینجوری.» زن عمو ندا گفت: «آخه گناه دارن. اینا هنوز بچه ن.» مرجان که از نق زدن های نازنین کلافه شده بود گفت: «هیچی بابا، گفتم فایده نداره، بازم آدم نمی شی.» نازنین بیشتر خودش را از گردن زن عمو ندا آویزان کرد و با ناله گفت: «مامان. ببین بهم میگه آدم نمیشی...» مامان گفت: «دِه، مرجان. این حرفا چیه میزنی؟ معذرت بخوا ازش.» مرجان قدری خودش را صاف کرد و گفت: «چیه مگه؟ دروغ که نگفتم.» زن عمو ندا گفت: «هرکی حرف بد بزنه به خودش برمی گرده.» مامان خیلی جدی گفت: «مرجان!» و مرجان با بدخلقی معذرت خواست.
سمیرا دوباره یک سینی پر از استکان خالی را کنار دست من گذاشت. این بار مامان سینی را خالی کرد و بعد کنار سماور نشست پشت میز و گفت: «بشینیم همینجا تا این چایی دم بکشه، یه سری دیگه چای ببریم.» سمیرا طرف دیگر میز نشست. مرجان هنوز همانجا به کابینت تکیه داده بود. زن عمو ندا بی مقدمه گفت: «مسعود هم ظهر زنگ زد، گفت برا فردا صبح بلیط هواپیما گرفته.» نفهمیدم که چرا یکهو دست و پایم را گم کردم. خون دوید به سرم. مامان گفت: «سربازی ش چی؟ بالاخره درست شد؟» زن عمو ندا گفت: «آره مشکلی نداره. مهندس شصت ساله میشه سال دیگه. مسعود هم معاف میشه. خودش که میگه درسش تموم بشه نمی مونه اینجا. می خواد بره کانادا.» باز یک موج خون خورد به صورتم. مامان گفت: «خدا کنه که هر جا میرن عاقبت به خیر بشن.» مرجان پرسید: «حالا کانادا می خواد بره چی کار؟» سمیرا گفت: «خوبه اتفاقا. بمونه اینجا چی کار کنه؟ اینجا که کار نیست. همه ی جوونا بیکارن. منم دلم نمی خواد بمونم اینجا.» مرجان پرید وسط حرفش که: «این حرفا رو از خودت می گی یا از تلویزیون شنیده بودی؟ فکر کردم داری از رو کتاب می خونی.» و بعد زد زیر خنده. نازنین هم خندید. با خودم گفتم: «کاش نرسه. کاش هواپیماش سقوط کنه.» و فکر کردم: « خوبه، فردا شب حتما هست. خدا کنه تا هفتم بمونه.» پر از احساس گناه به خاطر این فکرها شدم و به خودم گفتم: «اصلا به تو چه مربوطه؟»
آخرین استکان را آب کشیدم و روی باقی استکان ها گذاشتم. دست هایم را با حوله ی سبز رنگ بزرگ خشک کردم. آستین هایم را که صاف می کردم مامان گفت: «دستت درد نکنه. بیا بشین اینجا.» ساعتم را از مرجان گرفتم و دستم کردم. روبروی مامان روی صندلی چوبی قهوه ای نشستم. چشم های مامان باد کرده بود و حسابی قرمز بود. معلوم بود که از صبح خیلی گریه کرده. قیافه اش شبیه وقت هایی شده بود که سرش درد می کرد. پوست صورتش چقدر چروک شده بود. با پیراهن و روسری سیاه و بدون آرایش چه غمگین بود. عادت نداشتم لب هایش را آنقدر بی رنگ ببینم. قاطی موهای طلایی اش چند تار موی سفید هم از زیر روسری بیرون زده بود. پرسیدم: «تا کی هستیم اینجا؟» مامان گفت: «هنوز هستیم تا شب. چرا؟» گفتم: «آخه من فردا امتحان عربی دارم.» مامان گفت: «مگه کتاب دفتراتو نیاوردی؟» مرجان آمد دست هایش را گذاشت روی شانه های من و از کنار سرم گفت: «می شه فردا نریم مدرسه؟ منم فردا امتحان علوم دارم. اینجا که نمیشه درس خوند.» مامان گفت: «مدرسه که نمیشه نری. ولی من به خانم علومت می گم که ازت امتحان نگیره.» نازنین گفت: «من که فردا مدرسه نمیرم.» زن عمو ندا گفت: «آره. تو فردا صبح بمون خونه که مسعود میاد.» برای اینکه به کسی نگاه نکرده باشم، با بند ساعتم بازی می کردم. سمیرا گفت: «من خیلی شانس آوردم. فردا دو ساعت کلاس داشتم که کنسل شد.» مامان گفت: «منم امروز زنگ زدم به مدیرمون گفتم که این یکی دو روزه نمی تونم برم.» سمیرا پرسید: «شما هنوز همون مدرسه ی خانم غلامی هستین؟» مامان گفت: «آره، هنوز همون جام. چطور مگه؟» سمیرا پرسید: «خوبه؟» مامان گفت: «آره، بچه های خوبی داره. من که راضی ام.» پرسیدم: « گفتی خانم غلامی معلم کلاس اولت بوده؟» سمیرا گفت: «آره، چقدم بداخلاق بود. مث چی ازش می ترسیدیم. دیدیش تا حالا؟» گفتم: «نه!» مامان گفت: «آره. بچه ها خیلی ازش می ترسن. مدیر باید همینطوری باشه. وگرنه نمی تونه از پس اینهمه دختربچه ی سیزده چارده ساله بربیاد.» سمیرا اشاره کرد به مرجان و گفت: «یکی ش این.» مرجان که همه ی این مدت با گوشه ی روسری من بازی می کرد گفت: «من که ازش نمی ترسم. من از مامان خودم بیشتر می ترسم تا از خانم غلامی.» سمیرا با چشم اشاره ای به مامان کرد و گفت: «بهشون میاد خیلی بداخلاق باشن. نه؟» مرجان گفت: «اوف، آره. زنگای ادبیات از زنگای ریاضی مون بدتره. همه ی معلما هنوز دارن چایی می خورن، مامان خانم میان سر کلاس. هر جلسه هم از همه درس می پرسن.» مامان گفت: «اگه به اینا باشه که می گن درس هم نده، همه ش بشین برامون قصه بگو.» نازنین گفت: «معلم های ادبیات همشون بداخلاق ان.» زن عمو ندا گفت: «معلم ادبیات اینا که روانی بود. همه اعتراض کرده بودن. مهندس کلی رفت با مدیر مدرسه دعوا کرد تا بالاخره عوضش کردن.» سمیرا پرسید: «مگه چه جوری بود؟» نازنین گفت: «خودش سر کلاس می نشست بافتنی می بافت، به ما می گفت انشا بنویسین. هرکی هم که حرف می زد یا شلوغ می کرد با خط کش می زدش.» مرجان پرسید: «تو رم زده بود؟» نازنین گفت: «آره، یه بار محکم با خط کش زد تو سرم.» مرجان خندید و گفت: «پس برا همینه که مخت یه خورده جابجا شده.» نازنین دهنش را کج و راست کرد و گفت: «بی مزه!» زن عمو ندا گفت: «منم وقتی بچه ها اذیتم می کردن می زدمشون، ولی نه با خط کش.» نگاهش کردم و گفتم: «جدا شما هم بچه ها رو می زدین؟» سمیرا پرسید: «کلاس چندم درس می دادین؟» زن عمو ندا گفت: «بیشتر کلاس دوم درس می دادم. اگه نمی زدمشون که نمی تونستم حریف بیست تا بچه ی هشت نه ساله بشم. برا همینم خودمو با بیست و پنج سال بازنشست کردم. مهندس گفت بشین تو خونه استراحت کن. چرا خودتو به خاطر بچه های مردم اذیت می کنی؟ اداره هم زود موافقت کرد.» مامان گفت: «خب تو خونه چی کار می کنین الان؟ حوصله تون سر نمیره؟» زن عمو ندا گفت: «نه. چرا حوصله م سر بره؟ خیلی هم خوبه.» سمیرا گفت: «مامان من هم از وقتی بازنشست شده خوش اخلاق تر شده.» مامان پرسید: «مامان تو هم با بیست و پنج سال بازنشست شد، نه؟» سمیرا گفت: «آره. حالا شده راننده ی ما. یا احسان رو میبره دانشگاه و میاره یا منو.» مامان گفت: «شماها که بزرگین دیگه. چرا خودتون نمی رین؟» سمیرا گفت: «خب مامان که بیکاره.» مرجان گفت: «عمه هم عجب حالی داره. خب چرا ماشینو نمیده خودتون برین؟» سمیرا گفت: «اینطوری خیالش راحت تره که ماشین سالم می مونه. خودشم به کاراش میرسه.» مامان پرسید: «احسان مگه درسش هنوز تموم نشده؟» سمیرا گفت: «امسال دیگه سال آخره. هم سن مسعوده دیگه، احسان دو ماه بزرگتره.»
من می دانستم که احسان دو ماه از مسعود بزرگتر است. می دانستم که مسعود چهارده بهمن به دنیا آمده. می دانستم که هفته ی دیگر تولدش است. ولی تاریخ تولد احسان را نمی دانستم. تاریخ تولد سمیرا را هم نمی دانستم. با خودم فکر کردم: «پس از کجا تاریخ تولد مسعود رو می دونم؟»
زن عمو ندا گفت: «مثل اینکه حاج خانم تابنده داره میره.» نازنین بالاخره از روی پای زن عمو ندا بلند شد و بیرون را نگاه کرد و گفت: «آره، داره میره.» مرجان دست هایش را از روی شانه های من برداشت و دوباره تکیه داد به کابینت و گفت: «تو که مریض بودی.» نازنین با غیظ سرش را برگرداند و گفت: «به تو چه؟» و دوباره رفت و نشست روی پای زن عمو ندا. مامان بلند شد و گفت: «فکر کنم این چایی دیگه دم کشیده.» و قوری را برداشت. یکی یکی استکان ها را جلوی قوری می گرفت و کمی چای در آنها می ریخت و دوباره در سینی می گذاشت. بلند شدم و کنارش ایستادم. استکان های نیمه پر را زیر شیر سماور می گرفتم و پر می کردم. عمه که چادر مشکی اش روی شانه هایش افتاده بود و با دست دور کمر نگهش داشته بود به آشپزخانه آمد و گفت: «چایی می ریزین؟ خدا خیرتون بده.» و سینی خرما را به مرجان داد و گفت: «بیا دختر خوب. اینو ببر تو مجلس دور بگردون از یک کنار. روسری تَم صاف کن.» و خودش گوشه های روسری مرجان را مرتب کرد. سینی حلوا را هم خودش برد. سمیرا سینی چای را برداشت و رفت. دستمال راه راه سفید و آبی را برداشتم و استکان هایی که خودم شسته بودم را خشک کردم. مامان یک سینی دیگر جلوی دستش گذاشت تا باز یکسری استکان دیگر را پر از چای کند. زن عمو ندا رفت بیرون و نازنین هم همراهش رفت. آروم به مامان گفتم: «حالا این چرا اینقد خودشو لوس می کنه؟» مامان گفت: «چه میدونم ولله. از صبح همین بساطه.» گفتم: «از صبح چرا هیچی به ما نگفتین؟» گفت: «شماها که کاری از دستتون برنمیومد. گفتیم مدرسه تونو برین. ظهر چی خوردین؟» گفتم: «نوشته بودین ماکارونی هست. همونا رو خوردیم.» پرسید: «بابا هم خورد؟» گفتم: «نه. ما که ناهار می خوردیم رفتن تو حیاط سیگار کشیدن. بعدم تا ما حاضر بشیم خوابیدن.» گفت: «اینجا هم چیزی نخورد. گفت میرم با بچه ها می خورم.» نگاهش نکردم. هوا را از بینی اش بالا کشید و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. گفت: «بیشتر از همه نگران اونم. هنوز یه قطره اشک نریخته. اینقد که همه چیو میریزه تو خودش می ترسم آخرش از پا بیفته.» سنگینی همه ی غصه هایش را روی جسمم حس می کردم. هیچ وقت به خاطر خودش غصه نمی خورد. همیشه نگران بقیه بود. بغضش را خورد و گفت: «فردا صب یادم باشه برم براتون یکی یه دست لباس مشکی هم بگیرم.» گفتم: «خوبه همینا.» گفت: «لباسای من به تن هردوتون زار میزنه. بعد از این دیگه باید داشته باشین از این چیزا. امروز که فرصت نشد. برا امتحانتم نگران نباش. خودم میام با مدیرت صحبت می کنم.» گفتم: «نمی خواد. آسونه. بلدم همه شو.» گفت: «شب که رفتیم خونه یه چیزی درست می کنم، می ذارم برا فردا ظهرتون. از مدرسه اومدین ناهارتونو بخورین، کاراتونو بکنین، یا من یا بابا یک کدوم میایم دنبالتون.» داشتم در همه ی محبتش غرق می شدم. دلم می خواست سرم را به سینه اش فشار بدهم و از ته دلم گریه کنم. دلم می خواست به چشم های پف کرده اش نگاه کنم و بگویم که خیلی دوستش دارم. کاش می توانستم برایش توضیح بدهم که محبتش چطور بر من می پیچد و بالا می بَرَدم. دلم می خواست بغلش بگیرم و ببوسمش. خیره شده بودم به دستمال خیس و راه راه سفید و آبی.
عمه با یک سینی پر از بشقاب های میوه ی دست خورده و دست نخورده به آشپزخانه آمد. سینی را روی میز گذاشت و میوه های دست خورده را در یک کاسه ی پلاستیکی سبز که روی کابینت بود ریخت. میوه های سالم را در ظرفشویی گذاشت و به من که منتظر بودم گفت: «اینا رو فقط یه آب بزن که خرما و حلوا بهشون نچسبیده باشه.» مامان روسری و چادرش را مرتب کرد و سینی چای را بیرون برد. میوه ها را که می شستم خیلی حواسم به حرف ها و رفت و آمدهای پشت سرم نبود. به مامان فکر می کردم و همه ی نگرانی هایش. به بابا فکر می کردم و همه ی غصه هایش. به امتحان عربی فردا فکر می کردم و به آمدن مسعود. پر از تردید و احساس گناه بودم. با خودم فکر می کردم: «کاش مامان فردا یه بلوز قشنگ برایم بخره. کاش فردا به جای بابا، مسعود بیاد دنبالمون. کاش نمی دونستم که داره میاد. کاش اصلا نمیومد. چقد من بدم که دلم می خواد ببینمش. چقد دلم تنگ شده براش. خب اونم مثل همه ی آدمای دیگه. مگه چه فرقی می کنه؟ چه عیبی داره که دلم براش تنگ بشه؟ چرا نباید از اومدنش خوشحال بشم؟ چه بدم که خوشحالم از اومدنش.» خوشحالی خودم را خیانتی به اعتماد و محبت مامان می دانستم.