۱۳۸۴/۰۶/۲۷

در بیداری و شوق

این روزها شادی آن کودکی را دارم که زنگ پایان اولین روز مدرسه را شنیده باشد. دلم پر از شوق بازگشت به خانه است. خوب یادم هست، یکی از دعواهایمان همیشه بر سر این بود که می گفت وقت رفتن به مدرسه آرام راه می روی و وقت برگشتن عجله می کنی. شاید حالا هم عجله دارم. گرچه خوب می دانم که همه ی آزادی هایم را در بازگشت از دست خواهم داد.
وقت آمدن، دلم می خواست که همه ی آن ده روز باقی مانده را خواب باشم. حالا ولی دلم می خواهد که همه ی این ده روز را در بیداری بگذرانم. دلم می خواهد که تمام لحظاتم را در این خوشی زندگی کنم. می خواهم همه ی این شوق را در ذره ذره ی وجودم حس کنم. شادم از اینکه بر می گردم به سرزمین رازها و خاطراتم. بر می گردم به سرزمین کودکی هایم، سرزمین نیاکانم، تاریخم، فرهنگم. من اینجا نتوانسته ام با نام کشورم مغرور باشم. دیده ام که شکوه و عظمت کشورم از دست رفته است. غرورش شکسته است. بیمار است. شاید بهتر بود که جای دیگری به دنیا می آمدم. شاید بهتر باشد که جای دیگری زندگی کنم.
با همه ی اینها وطن مفهوم غریبی ست. آرامش آغوش مادر را دارد. مهربانی نگاه پدر را دارد. هرچند که گاهی ممکن است بداخلاق بشود و تشری بزند. کسی می گفت که همه ی زشتی های ایران را به زیبایی هرجای دیگری ترجیح می دهد. من ولی ایران را به خاطر زیبایی ها و خوبی هایش دوست دارم. به خاطر رازهایش. به خاطر سرگذشتش. ایران باید همان سرزمین امن و آرامی بشود که همیشه آرزویش را دارم. ایران باید سرزمین امن هر ایرانی باشد. باز باید بشود که به ایرانی بودنم ببالم. باز باید بشود که با نام کشورم مغرور باشم. ایران صبور است.