۱۳۸۴/۱۱/۰۵

قصه ی دیدار

(جریان ملاقاتم با خانم سیمین بهبهانی)

+
دستکش را که از دستم بیرون کشیدم، شکستگی ناخن را روی یکی از مهمترین انگشت هایم دیدم. البته قبول دارم که اهمیت هیچ کدام از انگشت ها کمتر از آنهای دیگر نیست. ولی بین ناخن های بلند لاک خورده، یک ناخن شکسته، آنهم روی بلند ترین انگشت دست راست، حسابی زشت و مصیبت بار است. بخصوص اینکه باید برای یک دیدار مهم آماده می شدم. با وجود اینکه نمی توانستم این واقعه را ندیده بگیرم، شروع کردم به آماده کردن یک متن کوتاه و ساده که درکارت سبز رنگی با تصویر یک شاخه گل بنویسم. یک متن ساده هم برای یک کارت سفید با تصویر دو گل شکفته آماده کردم از طرف دوستانم. کارت های نوشته شده را روی دو کتاب «گهواره ی سبز افرا» گذاشتم که در مورد زندگی و شعر «سیمین بهبهانی» است. قرار بود روز بعد، یعنی سه شنبه چهارم بهمن، خود خانم سیمین بهبهانی یکی از این کتاب ها را برای یک دوست بسیار عزیز و دیگری را برای خودم امضا کند. دوربین عکاسی را هم گذاشتم کنار کتاب ها تا فراموش نشود.

+
نشستم روی دشک. دست هایم را حلقه کردم دور پاهایم و سرم را تکیه دادم به زانوهایم. خودم را تصور می کردم که چطور کیف و کتاب ها و یک دسته گل رز را دست به دست می کنم تا از تاکسی پیاده شوم. بعد سعی کردم که شاعر را در ذهن خودم بسازم و ببینم. در ذهن من این زن بسیار شبیه یک خانم معلم جدی و بداخلاق بود. شاید اگر اصرار دوستم و خیال شاد کردنش نبود، هیچ وقت به فکر داشتن یک کتاب امضا شده از او نمی افتادم. شاید حتی هیچ وقت کتاب شعرش را نمی خریدم. نمی دانم چرا همیشه او را در ذهنم چیزی از جنس «پروین اعتصامی» می دانستم. فکر کردم که شاید لازم باشد در برخوردم احتیاط بیشتری داشته باشم.
دراز کشیدم و پتو را تا روی گوشهایم بالا آوردم. دلم نمی خواست کتاب بخوانم. می خواستم که باز هم رویا ببافم. می خواستم که خاطره ی صحبت هایش را پای تلفن به یاد بیاورم. لحن صدا و نحوه ی خطابش آنقدر مهربان و صمیمی بود که هر ترسی را می شکست. وقتی که وعده ی دیدار خواستم، با مهربانی و کمی تردید پرسید: «برای چی عزیز جون؟» تنها بودم. دلم نمی خواست کسی غم و یاسم را وقتی که قبول نمی شوم ببیند. گفت که بیمار است و روز قبل از بیمارستان آماده است، با اینحال بلافاصله قبول کرد و برای روز بعد قرار گذاشت. در ذهنم روی صورتش چین های عمیقی کشیدم.

+
گل فروش، بی سلیقه و ناموزون شاخه های گل را کنار هم گذاشت. دلم برای طراوت گل ها سوخت، وگرنه نمی خواستم که همراهم باشند. با خودم فکر کردم که جریان را تعریف می کنم و می خواهم که دسته را باز کند و هرطور می خواهد، دوباره بچیند. همه ی راه به جمله ها و حرف هایی که می خواستم بگویم فکر می کردم. قلبم محکم می زد. نگاهم متمرکز نمی شد. ولی آرام بودم و راحت نفس می کشیدم. کمی زودتر از وقت رسیدم و به همین خاطر یک تکه از راه را پیاده رفتم.
اسمم را به نگهبان گفتم تا اجازه ی ورود بگیرد برایم. باید تا طبقه ی چهارم می رفتم. آسانسور که ایستاد، سرم گیج رفت و مجبور شدم دستم را به دیوار بگیرم. درِ خانه، آخر یک راهروی باریک، باز بود. وارد که شدم، داشت به سمتم می آمد. روبدوشامبر ساتن پرنقشی روی لباس راحت خواب پوشیده بود و با خستگی راه می رفت. موهایش خیلی مرتب نبود. با محبت یک مادربزرگ سلام کرد و حالم را پرسید. تا بند کفش های ورزشی ام را باز کنم، یک سینی گرد لعابی پر از میوه آورد و روی میز گرد، جلوی یک دست مبل راحتی گذاشت و همانجا نشست. طرف مقابل، یک میز ناهارخوری شش نفره بود و روبرو، بعد از مسیری که به آشپزخانه و احتمالا یک اتاق می رفت، هال با یکسری مبل قهوه ای بود که اطرافش چیده شده بود. نور اتاق از پنجره های بزرگ هال و چراغ بالای سرمان بود. خانه کمی نامرتب و شلوغ بود.
نشسته بودم روبرویش. دلم می خواست سرم را بلند کنم و به چشم هایش خیره بشوم. دلم می خواست بغلش بگیرم. دلم می خواست صورتش را با دست هایم لمس کنم. یک ماژیک درشت آبی دستش بود و وقتی گفت چراغ را از پشت سرم روشن کنم، یادش آمد که خودش همان موقع روشن کرده بود. میوه و کارد و چنگال گذاشت در بشقابم. بریده بریده و با ضعف بسیار زیادی حرف می زد. نگران بود که مبادا ناهار نخورده باشم. و اصرار می کرد که میوه بخورم. کتاب ها را خواست. یکی یکی گذاشت روی پایش و با ماژیک آبی شروع کرد به نوشتن. با اجازه اش، در آن حال یک عکس هم گرفتم. دلم نمی خواست بیشتر معذبش کنم.
تعریف کرد که بعد از فوت خواهرش و برگزار کردن مراسمش، به خاطر بیماری قلبی قدیمی، راهی بیمارستان شده. بعد از مرخص شدن، درگیر مشکلات مراسم خاکسپاری جناب م.آزاد شده که اجازه ی دفنش را در امامزاده طاهر و کنار رفقایش نمی داده اند. می گفت وصیت کرده بوده که آنجا دفن شود. گفت که شوهر و نوه اش هم همانجا هستند. گفت که کلی تلاش و سروصدا کرده تا اجازه را بگیرد. حالا منتظر بود که دکتر بیاید و باز راهی بیمارستانش کند.
به خاطر اصرار همان دوست عزیز، چند تایی از نوشته هایم را برده بودم که پیشش بگذارم. گفت که نمی بیند و نمی تواند بخواند. گفت بگذارم همانجا و بعدا خودم بروم برایش بخوانم. کارت های یادگاری را کنار همان نوشته ها در پاکت گذاشتم و در جایی که گفت، زیر آلبوم های طبقه ی بالای جاکتابی، گذاشتم. جاکتابی کنار دو دیوار پشت میز ناهارخوری بود. از کار و بار آن دوست و وضع زندگی خودم پرسید. اسم و فامیلم را به یاد داشت. حتی آن مراسم مربوط به ده دوازده سال پیش، که فیلمش را دیده بودم را به یاد آورد. ولی گفت که چشم هایش نمی بیند و قیافه ام را ندیده. گفت که فقط تاریکی و روشنایی و هیکل را می بیند. گفت که چند سال پیش چشم هایش خونریزی کرده اند و در نتیجه ی عمل لیزر، اینطور شده اند. ابراز همدردی ام را با تاسف پذیرفت. گفت که همیشه چهار پنج تا کتاب کنار تختش بوده و حتی نیمه شب بلند می شده تا کتاب بخواند. اما حالا حتی نوشته ی خودش را با ماژیک نمی توانست خوب ببیند.
ضعف داشت. انرژی و قدرت صدایش رفته رفته کم می شد. نصف موزم را خوردم و بلند شدم. عذرخواهی می کرد به خاطر لباس غیر رسمی و بیماری اش. تا دم در همراهم آمد و سلام بسیار گرم و مهربانی برای همه ی دوستانم فرستاد. منتظر رسیدن آسانسور که بودم، در را از پشت قفل کرد.