۱۳۸۴/۱۰/۲۸

ماجرای فوتون های سرگردان

یک
فوتون، بسته ی انرژی ست که به آن نور می گوییم. دو و سه دو مورد توضیح اضافه است. می توانی آنها را نخوانی. قصه از چهار شروع می شود. اگر حوصله ی خواندن داستان نداری و فقط یک نکته ی آموزشی می خواهی، برو به دوازده.

دو
این داستان را در توضیح مشکلاتی که برای دسترسی به اینترنت پیش آمده بود نوشته ام. لطف کنید و اگر دیدید که جایی در بیان مفاهیم اشتباه کرده ام، گوشزد کنید. بعضی از دوستان می دانند که من چقدر تلاش کردم تا بالاخره توانستم فیزیک دو را با موفقیت بگذرانم.

سه
نمی دانم ماجرا را فهمیده ای یا نه. شنیدم که یک کشتی خیلی بزرگ لنگرش را درست روی همان کابلی که اطلاعات را جابجا می کرده، انداخته است. بعد هم هفت متر از کابل را با همان لنگر بزرگ کنده است. می توانی تصور کنی که چی به سر اطلاعات بیچاره آمده؟ حالا اگر دوست داری یک قصه در رابطه با این موضوع بخوانی، برو چهار. اگر هم حوصله نداری، برو دوازده.

چهار
یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری در این دنیای بزرگ، ته یک دریا که خیلی قشنگ بود، یک کابل نوری بود پر از فوتون هایی که برای خودشان می رفتند و می آمدند. کار فوتون ها خیلی خسته کننده بود. چیزی را با سرعت می بردند و باز چیزی را با همان سرعت بر می گرداندند. زندگی آنها نه هیجانی داشت و نه تنوعی. آنها فقط همیشه با عجله می رفتند و باز با عجله بر می گشتند. تا اینکه یک روز، یک اتفاق عجیب، سرگذشت تازه ای برای آنها بوجود آورد. لنگر یک کشتی بزرگ، کابل نوری حامل اطلاعات را پاره کرد. فوتون ها همینطور که بی هوا، مثل همیشه با سرعت سرسام آورشان به این طرف و آن طرف سیم می خوردند و جلو می رفتند، یکهو رسیدند به پارگی کابل و پاشیده شدند کف دریا. حالا اگر دوست داری که یک داستان ناراحت کننده خوانده باشی، پنج را بخوان. اگر دلت می خواهد ببینی که آنها بعد از این اتفاق چطور سالهای سال زندگی می کنند شش را بخوان. اگر هم حوصله نداری ادامه بدهی، برو دوازده.

پنج
فوتون ها، حالا اینجا کف دریا، به هیچ دردی نمی خوردند. اول همگی به سرفه افتادند و از سردردهای شدید به خودشان پیچیدند. با حرکت امواج و ماهی ها به این طرف و آن طرف کشیده شدند. دستشان به هیچ جا بند نبود. نه دوستی، نه آشنایی، و نه حتی کسی که نگاهی به رنج کشیدنشان کند. حالا دوازده را بخوان و اگر خیلی تحت تاثیر این عاقبت ناراحت کننده قرار گرفته ای، کمی هم گریه کن.

شش
فوتون ها که تابحال هیچ زندگی جدیدی را تجربه نکرده بودند، حسابی ذوق زده شدند. با خوشحالی بالا و پایین پریدند و از اینکه دیگر مجبور نبودند سر موقع، اطلاعات را بی اشتباه به مقصد برسانند، راضی به نظر می رسیدند. حالا آزاد بودند که هرجایی می خواهند بروند و هر چیزی که در جهان وجود دارد را ببینند. حالا اگر حوصله ی ماجراجویی نداری، با هفت ادامه بده. اگر دنبال ماجراجویی هستی، هشت را بخوان. اگر می خواهی با فوتون ها بروی روی زمین، ده را بخوان. اگر هم حوصله ی ادامه دادن نداری، برو به دوازده.

هفت
روزها گذشت. فوتون ها با آن بارهای سنگین که همیشه مجبور بودند همراه خودشان داشته باشند، از این طرف به آن طرف می رفتند. هرجا را که نگاه می کردند، فقط آب بود و ماهی و خزه و سنگ. آنها آنقدر کوچک بودند که حتی یکبار هم چیزی شبیه یک ماهی به طرفشان نیامد تا برای کنجکاوی هم که شده، نوکی به آنها بزند. آنها افسرده و تنبل شدند. دلشان برای زندگی در کابل تنگ شده بود، ولی هیچ راهی وجود نداشت که دوباره بتوانند به زندگی گذشته شان برگردند. فوتونی که به مقصد نرسد، هیچ شانسی برای برگشتن ندارد. وقت هایی می شد که مدت های طولانی به سنگی می چسبیدند و حرکتی نمی کردند. گاهی خودشان را به دست امواج ضعیف آب می سپردند و چند قدمی آن طرف تر باز می افتادند زمین یا به سنگی دیگر می چسبیدند. اگر دلت می خواهد که زندگی فوتون ها دچار تحول بشود، با هشت ادامه بده. اگر هم نمی خواهی که به هیچ سرانجامی برسی، دوازده را بخوان.

هشت
فوتون ها با خودشان تصمیم گرفتند که این دنیای جدید را بشناسند. بارهایشان را انداختند روی دوششان و خودشان را سپردند دست امواج و چسبیدند به بدن ماهی هایی که از کنارشان می گذشتند. آنها همراه ماهی ها و امواج به همه جای دریا سفر کردند. موجودات و منظره های جالب و عجیب دیدند. چیزهای زیادی دیدند و چیزهای زیادی یاد گرفتند. اگر دوست داری وارد بدن ماهی ها بشوی، با نه ادامه بده. وگرنه برو به ده. اگر می خواهی که زود به سرانجام خوب برسی، برو به یازده. اگر هم نمی خواهی از دریا بیرون بروی، برو به دوازده.

نه
فوتون ها از راه پوست ماهی ها وارد بدن آنها شدند. از کنار تک تک سلول هایشان گذشتند و با جریان خون، در بدن آنها گشت زدند. بعد، از بدن یک ماهی به بدن ماهی دیگری یا درون ساقه ی گیاهی رفتند و باز به بدن یک ماهی دیگر و یک گیاه دیگر. به این طریق آنها توانستند درون بدن همه ی ماهی ها و حتی همه ی گیاهان زیر آب را بشناسند. حالا اگر دلت می خواهد، با ده ادامه بده. اگر دلت می خواهد که زود به سرانجام خوبی برسی، یازده را بخوان. وگرنه برو به دوازده.

ده
بعضی از فوتون ها با امواجی که به ساحل می رفت، بعضی با چسبیدن به منقار مرغ های دریایی یا کناره ی کشتی ها و بعضی همراه ماهی هایی که توسط انسانها صید می شدند، از آب خارج شدند. بعد، وقتی که خوب خودشان را خشک کردند، راه افتادند روی زمین تا همه ی گوشه و کنارهایش را بشناسند. چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی فوتونی اینهمه راه آمده باشد و اینهمه انرژی مصرف کرده باشد، به این راحتی دست بردار نیست. او به همه ی گوشه های دنیا سرک می کشد و سر از همه چیز در می آورد. آنها خود را به دست باد سپردند. از طریق بدن آدم ها و حیوانات یا حتی با چسبیدن به گرده های گل ها این طرف و آن طرف رفتند. اگر می خواهی داستان به خوبی و خوشی تمام شود برو به یازده. وگرنه دوازده را بخوان.

یازده
فوتون ها در ماجراجویی ها و این طرف آن طرف رفتن هایشان، سرانجام به یک تقویت کننده می رسند. آنها انرژی از دست رفته شان را به دست می آورند و باز درون یک کابل نوری، با یک بسته ی جدید و با سرعت سرسام آور، به راه می افتند. حالا چشم هایت را ببند و فکر کن فوتونی هستی با کلی انرژی که با سرعت سرسام آور، در یک کابل نوری جلو می روی.

دوازده
فوتون ها کم کم انرژی شان را از دست می دهند و از بین می روند. آنها جزئی از طبیعت می شوند.