- از کامنت دوستی که محاسبهی تاریخ کرده بود متوجه شدم انگار خیلی وقت است برای وبلاگم چیزی ننوشتهام. گمان کنم تا رسیدن این مطلب سه هفته گذشته باشد. هیچ متوجه گذشت زمان نبودم. کارهای نیمهتمامی بود که باید تمام میکردم. چند روزی سفر بودم و باقی را درگیر گذراندن زمان. چیزهایی هم هست برای تعریف کردن.
- هفتهی پیش بالاخره فهمیدم این موجود کوچک دوست داشتنی درون تنم مذکر است. خبر تازهای نبود چون همه، بدون استثنا، حتی کسانی که من را ندیدهاند، بدون هر آزمایش پزشکی کودکم را پسر تشخیص داده بودند. وقتی تردید میکردم که مبادا تصویرها اشتباه کنند، دکتر چیزی را نشانم داد و گفت ببین... کودکم حالا حسابی بزرگ شده و یک کیلو وزن دارد. هیچ فرقی نمیکرد دختر باشد یا پسر. حضورش، ضربههای گاه آزار دهندهاش به درونم و ارتباط زیبای احساسی در گروه کوچک سه نفریمان را با چیزی عوض نمیکنم. شادی و شوری که به زندگیمان میبخشد توصیف نشدنیست. گاه نیمه شبها بیدارم میکند و گاه چنان آرام میخوابد که میترسم حرکاتم بیدارش کند.
- هفتهی پیش در تولد یک زندگی مشترک هم حاضر شدم: مراسم سخت و پر لذت خواستگاری برای عروس و دامادی که هیچ کدام غریبه نبودند. از همان زمان تولد هم را شناختهاند و حالا قرار است همسر و همراه باشند. از بچگی همبازی بودهاند و سالهاست آرزوی یکی شدن دارند، اما... برگزاری یک مراسم چقدر سخت است. زمان سنگین و سخت میگذرد. مثل اینکه تمام بار مسوولیت سالهای پیش رو را با خود دارد. هیچ کس غریبه نبود اما حرفها غریبگی میکردند و به زبان نمیآمدند. نگاهها غریبگی میکردند و راحت چرخ نمیزدند. دل غریبگی میکرد و ساده نمیتپید.
- دنبال فرصتم که قصهی آن شب را بنویسم. قصهی داماد را که وقت حاضر شدنش هم آب قطع شد و هم برق. قصهی داماد عجولی که جملهی معروفش همیشه «هیچ وقت برای هیچ کار دیر نیست» بوده. از کمردرد مینالید و صدایش گرفته بود که صبح روز بعد بیدلیل خوب شد. دنبال توجیح نشانهها بود که چرا در شروع ماجرا پاکی و روشنی را از دست داده. یکی گفت فکر نکرده ببین چند مورد شنیدهای که شب دامادی کسی آب قطع شده باشد یا داماد از چیزی به گریه افتاده باشد. راست میگفت. اغلب اضطراب و هراسی که با خود داریم حتی بر اشیاء اطرافمان اثر میگذارد. چای میریزد. پا به جایی گیر میکند. ظرف شیرینی میافتد... خوشبختانه همه چیز آن شب به خیر گذشت. نه چیزی ریخت و نه چیزی افتاد و نه چیزی شکست. پرم از شوق. پرم از آرزو.
- کتاب شعری از شاملو را به من رساندهاند پر از یادداشت تصحیحات. هنوز نمیدانم یادداشتها به خط کیست، اما حضور آیدا و نزدیکترین دوستان شاعر را لابلای صفحات حس میکنم. خطوط از قلم افتاده یا تاریخهای دقیق با مداد نوشته شدهاند. جابجا کاغذهای باریک رنگی از لابلای صفحات بیرون زدهاند. باقی کتاب سفید و انگار دست نخورده است. یکی دو هفتهای قرار است فقط شعر بخوانم. عاشقانههای شاملو را واقعن دوست دارم. در بیتحرکی این روزهایم که استراحت نزدیک به مطلق برایم تجویز شده، شعرها مایهی دلگرمی و بهانههای اشتیاقاند.
- تمام این ماجراها را نوشتم از بیحرفی که گیجم و در جریانهای زندگی عجیب تمرکزم را از دست دادهام. مینویسم و باز مینویسم و خسته نمیشوم.
- هفتهی پیش بالاخره فهمیدم این موجود کوچک دوست داشتنی درون تنم مذکر است. خبر تازهای نبود چون همه، بدون استثنا، حتی کسانی که من را ندیدهاند، بدون هر آزمایش پزشکی کودکم را پسر تشخیص داده بودند. وقتی تردید میکردم که مبادا تصویرها اشتباه کنند، دکتر چیزی را نشانم داد و گفت ببین... کودکم حالا حسابی بزرگ شده و یک کیلو وزن دارد. هیچ فرقی نمیکرد دختر باشد یا پسر. حضورش، ضربههای گاه آزار دهندهاش به درونم و ارتباط زیبای احساسی در گروه کوچک سه نفریمان را با چیزی عوض نمیکنم. شادی و شوری که به زندگیمان میبخشد توصیف نشدنیست. گاه نیمه شبها بیدارم میکند و گاه چنان آرام میخوابد که میترسم حرکاتم بیدارش کند.
- هفتهی پیش در تولد یک زندگی مشترک هم حاضر شدم: مراسم سخت و پر لذت خواستگاری برای عروس و دامادی که هیچ کدام غریبه نبودند. از همان زمان تولد هم را شناختهاند و حالا قرار است همسر و همراه باشند. از بچگی همبازی بودهاند و سالهاست آرزوی یکی شدن دارند، اما... برگزاری یک مراسم چقدر سخت است. زمان سنگین و سخت میگذرد. مثل اینکه تمام بار مسوولیت سالهای پیش رو را با خود دارد. هیچ کس غریبه نبود اما حرفها غریبگی میکردند و به زبان نمیآمدند. نگاهها غریبگی میکردند و راحت چرخ نمیزدند. دل غریبگی میکرد و ساده نمیتپید.
- دنبال فرصتم که قصهی آن شب را بنویسم. قصهی داماد را که وقت حاضر شدنش هم آب قطع شد و هم برق. قصهی داماد عجولی که جملهی معروفش همیشه «هیچ وقت برای هیچ کار دیر نیست» بوده. از کمردرد مینالید و صدایش گرفته بود که صبح روز بعد بیدلیل خوب شد. دنبال توجیح نشانهها بود که چرا در شروع ماجرا پاکی و روشنی را از دست داده. یکی گفت فکر نکرده ببین چند مورد شنیدهای که شب دامادی کسی آب قطع شده باشد یا داماد از چیزی به گریه افتاده باشد. راست میگفت. اغلب اضطراب و هراسی که با خود داریم حتی بر اشیاء اطرافمان اثر میگذارد. چای میریزد. پا به جایی گیر میکند. ظرف شیرینی میافتد... خوشبختانه همه چیز آن شب به خیر گذشت. نه چیزی ریخت و نه چیزی افتاد و نه چیزی شکست. پرم از شوق. پرم از آرزو.
- کتاب شعری از شاملو را به من رساندهاند پر از یادداشت تصحیحات. هنوز نمیدانم یادداشتها به خط کیست، اما حضور آیدا و نزدیکترین دوستان شاعر را لابلای صفحات حس میکنم. خطوط از قلم افتاده یا تاریخهای دقیق با مداد نوشته شدهاند. جابجا کاغذهای باریک رنگی از لابلای صفحات بیرون زدهاند. باقی کتاب سفید و انگار دست نخورده است. یکی دو هفتهای قرار است فقط شعر بخوانم. عاشقانههای شاملو را واقعن دوست دارم. در بیتحرکی این روزهایم که استراحت نزدیک به مطلق برایم تجویز شده، شعرها مایهی دلگرمی و بهانههای اشتیاقاند.
- تمام این ماجراها را نوشتم از بیحرفی که گیجم و در جریانهای زندگی عجیب تمرکزم را از دست دادهام. مینویسم و باز مینویسم و خسته نمیشوم.