۱۳۸۸/۱۰/۱۷

خاطرات غیاب

- از کامنت دوستی که محاسبه‏ی تاریخ کرده بود متوجه شدم انگار خیلی وقت است برای وبلاگم چیزی ننوشته‏ام. گمان کنم تا رسیدن این مطلب سه هفته گذشته باشد. هیچ متوجه گذشت زمان نبودم. کارهای نیمه‏تمامی بود که باید تمام می‏کردم. چند روزی سفر بودم و باقی را درگیر گذراندن زمان. چیزهایی هم هست برای تعریف کردن.
- هفته‏ی پیش بالاخره فهمیدم این موجود کوچک دوست داشتنی درون تنم مذکر است. خبر تازه‏ای نبود چون همه، بدون استثنا، حتی کسانی که من را ندیده‏اند، بدون هر آزمایش پزشکی کودکم را پسر تشخیص داده بودند. وقتی تردید می‏کردم که مبادا تصویرها اشتباه کنند، دکتر چیزی را نشانم داد و گفت ببین... کودکم حالا حسابی بزرگ شده و یک کیلو وزن دارد. هیچ فرقی نمی‏کرد دختر باشد یا پسر. حضورش، ضربه‏های گاه آزار دهنده‏اش به درونم و ارتباط زیبای احساسی در گروه کوچک سه نفری‏مان را با چیزی عوض نمی‏کنم. شادی و شوری که به زندگی‏مان می‏بخشد توصیف نشدنی‏ست. گاه نیمه شب‏ها بیدارم می‏کند و گاه چنان آرام می‏خوابد که می‏ترسم حرکاتم بیدارش کند.
- هفته‏‌ی پیش در تولد یک زندگی مشترک هم حاضر شدم: مراسم سخت و پر لذت خواستگاری برای عروس و دامادی که هیچ کدام غریبه نبودند. از همان زمان تولد هم را شناخته‏اند و حالا قرار است همسر و همراه باشند. از بچگی هم‏بازی بوده‏اند و سالهاست آرزوی یکی شدن دارند، اما... برگزاری یک مراسم چقدر سخت است. زمان سنگین و سخت می‏گذرد. مثل اینکه تمام بار مسوولیت سالهای پیش رو را با خود دارد. هیچ کس غریبه نبود اما حرف‏ها غریبگی می‏کردند و به زبان نمی‏آمدند. نگاه‏ها غریبگی می‏کردند و راحت چرخ نمی‏زدند. دل غریبگی می‏کرد و ساده نمی‏تپید.
- دنبال فرصتم که قصه‏ی آن شب را بنویسم. قصه‏ی داماد را که وقت حاضر شدنش هم آب قطع شد و هم برق. قصه‏ی داماد عجولی که جمله‏ی معروفش همیشه «هیچ وقت برای هیچ کار دیر نیست» بوده. از کمردرد می‏نالید و صدایش گرفته بود که صبح روز بعد بی‏دلیل خوب شد. دنبال توجیح نشانه‏ها بود که چرا در شروع ماجرا پاکی و روشنی را از دست داده. یکی گفت فکر نکرده ببین چند مورد شنیده‏ای که شب دامادی کسی آب قطع شده باشد یا داماد از چیزی به گریه افتاده باشد. راست می‏گفت. اغلب اضطراب و هراسی که با خود داریم حتی بر اشیاء اطرافمان اثر می‏گذارد. چای می‏ریزد. پا به جایی گیر می‏کند. ظرف شیرینی می‏افتد... خوشبختانه همه چیز آن شب به خیر گذشت. نه چیزی ریخت و نه چیزی افتاد و نه چیزی شکست. پرم از شوق. پرم از آرزو.
- کتاب شعری از شاملو را به من رسانده‏اند پر از یادداشت تصحیحات. هنوز نمی‏دانم یادداشت‏ها به خط کیست، اما حضور آیدا و نزدیک‏ترین دوستان شاعر را لابلای صفحات حس می‏کنم. خطوط از قلم افتاده یا تاریخ‏های دقیق با مداد نوشته شده‏اند. جابجا کاغذهای باریک رنگی از لابلای صفحات بیرون زده‏اند. باقی کتاب سفید و انگار دست نخورده است. یکی دو هفته‏ای قرار است فقط شعر بخوانم. عاشقانه‏های شاملو را واقعن دوست دارم. در بی‏تحرکی این روزهایم که استراحت نزدیک به مطلق برایم تجویز شده، شعرها مایه‏ی دلگرمی و بهانه‏های اشتیاق‏اند.
- تمام این ماجراها را نوشتم از بی‏حرفی که گیجم و در جریان‏های زندگی عجیب تمرکزم را از دست داده‏ام. می‏نویسم و باز می‏نویسم و خسته نمی‏شوم.