۱۳۹۰/۰۳/۰۷

خانه‌ای که در آن زاده شدم

شعر از: ایو بون‌فوآ
ترجمه‌ی: نفیسه نواب‌پور، محسن عمادی
----------------------------------------

۱
بيدار شدم، خانه‌ی بود که در آن زاده شدم
کف دريا بر صخره‏ها شتک می‌زد
پرنده‌ای نبود
فقط باد بود تا موج را بگشايد و ببندد
سراسر افق بوی خاکستر می‏داد
توده‏های ابر انگار آتشی را پنهان می‌کردند
که در جايی ديگر، جهانی را می‌سوزاند.
به ايوان رفتم، ميز را چيده بودند
آب بر پايه‌های ميز ضربه می زد.
و او هنوز قرار بود به درون آید، همان زن بی‌چهره
که می‌شناختمش
می‏دانستم چه کسی در را می‌لرزاند
در راهرو،
کنار پلکان تاريک،
اما عبث،
که آب در اتاق بسیار بالا آمده بود.
دستگيره‏ را چرخاندم،
نچرخید،
می توانستم هیاهوی ساحلی ديگر را بشنوم
خنده‌ی کودکانی را که بر چمن‏های بلند بازی می کنند
بازيهای ديگران را، هميشه ديگران، در سرخوشی‌شان.

۲
بیدار شدم، خانه‌ای بود که در آن زاده‌ شدم
باران نرم‌نرمک در همه‌ی اتاق‌ها می‌باريد
از اتاقی به اتاقی ديگر می‌رفتم،
درخشش آب را تماشا می‏کردم
بر آینه‏هایی که همه‌جا روی هم تلنبار شده بودند،
آینه‌های شکسته،
يا فشرده ميان اثاثيه و ديوارها.
از اين انعکاس
گاهی چهره‌ای پديدار می شد، خندان،
متفاوت و شیرین‏تر از هرآنچه در دنیاست.
و با دستی مردد،
گيسوی آشفته‏ی الهه ‌را
در تصوير لمس می‏کردم،
زير حجاب آب
چهره‌ی پريشان و غمگين دخترکی را دیدم.
در بهت میان بودن و نبودن
در تردید لمس مه
صدای خنده‏ای را می‏شنیدم
که در راهروهای خانه‏ی خالی می‏گذشت.
اينجا هيچ‌چيز نیست
جز عطيه‌ی هميشگی رويا
دستی گشوده که عبور نمی کند،
تندابی
که خاطرات را محو می‌کند.

۳
بيدار شدم، خانه‌ای بود که در آن زاده شدم
شب بود،
درختان از هر طرف
دور و بر دروازه‌ی خانه‏ی ما ازدحام می‌کردند.
بالای چهارچوب در
در باد سرد
تنها بودم
نه، تنها نبودم،
که دو جاندار عظيم
بالای سرم، درگذر از من، با هم حرف می‏زدند
پشت سر، پیرزنی خمیده، زشت
دیگری پیش رو، آن بیرون، مثل چراغی
زیبا، در دستش جامی که به او پیش‏کش شده
با ولعِ تمام تشنگی‏اش می‏نوشید.
می‏خواستم خودم را مسخره کنم؟ بی‏شک نه
اما با قدرت یاس
فریادی از سر عشق کشیدم،
و زهر در تمام تنم جاری بود،
الهه‏ی تمسخر شده
کسی را که دوست می‏داشت
در هم شکست.
چنين می‌گويد امروز،
زندگانی محصور در زندگی.

۴
وقتی دیگر
باز شب بود.
آب آرام بر زمين سياه می‌لغزيد
و می دانستم که تنها رسالتم
به ياد آوردن خواهد بود و خنديدم،
خم شدم،
از میان لجن‏ها
توده‌ای از شاخه‌ها و برگ‌ها را برداشتم
توده‌ی خيس را بالا آوردم
تنگ در آغوش گرفتم، نزديک قلبم،
چه بايد کرد با اين‌چوبها
آنجا که صدای رنگ
از کثرت غياب بر می‏خيزد
مهم نیست، به شتاب می‌رفتم
به جستجوی کپرهایی،
زير بار شاخه‌هايی که پربودند
از لبه‌های زبر، دردهای خنجرزن، اشارات، گريه‌ها.
و صداهایی که سایه‏ها را بر جاده می‏ریختند
یا مرا می‏خواندند و من سر می‏گرداندم،
قلبم می‏ریخت
روی جاده‏ی خالی.

۵
در همان رويا
من بر گودی قايقی دراز می‌شوم
پيشانی‌ام و چشمانم روبروی تخته‌ی قوسدارند
جايی که می‌توانم صدای جريانهای زيرين را بشنوم.
و ناگهان
تخته‏های قوسدار بالا می‏روند
خیال می‌کنم به خلیج رسيده‏ايم
ولی چشم هايم را رودروی چوب نگه می‌دارم
که بوی قیر و چسب می‌دهد.
بیکران و روشن‏اند
تصویرهایی که در خوابم گرد آورده‏ام.
چرا از نو کشف کنم، در بیرون،
آن‌چه را که کلمات با من می‌گویند
بی‌آن‌که محکومم کنند.
آرزوی ساحلی بلندتر و تاریک‏تر دارم.

و سرانجام این سطح جنبنده را رها می‌کنم
زیر تنی که به خود می‌آید، بر می‌خیزم،
در خانه
از اتاقی به اتاقی دیگر می روم
که اینک بی‏شمارند
صدای مویه‏ها را از پشت درها می‏شنوم
در رنج‏هایی محاصره شده‏ام
که به چارچوب‏ها می‏کوبند
چارچوب‏ها ویران می‏شوند، شتاب می‏کنم،
شبِ مردد چه سنگین است برایم!
هراسان، به اتاقی می‌روم که میزها درهم و برهم‏اند
صدایی به من می‏گوید: ببین، اینجا کلاس درس بود،
اولین خیال‏‏بافی‏هایت را روی دیوارها ببین،
ببین این درخت را، اینجا،
ببین این سگی را که پارس می‏کند
و این نقشه‏ی جغرافیا را بر دیوار،
زردی رنگ‏پریده‏ی اسم‏ها و شکل‏ها
محو شدن کوه‏ها و رودها،
با رنگ سفیدی که از کلام می‏گذرد
ببین، این تنها کتاب تو بود.
الهه‏ی گچی بر دیوار این اتاق شتک می‏زند
چیزی نداشته و دیگر هرگز نخواهد داشت
تا کمی بر تو بگشاید، یا ببندد.

۶
بیدار شدم، اما در سفر بودم
قطار سراسر شب می‌غلطید
حالا به ابرهای بزرگ می رسید
که ایستاده بودند، درهم،
در زیر اما، دم به دم
با شلاق رعد از هم دریده می‏شدند.
ظهور عالم را تماشا می‏کردم
میان خاکریزها؛ که ناگهان
زیر سرزمینی از سنگها و درختان انگور
آن آتش دیگرگونه را دیدم.
باد و باران
دود خود را بر زمین می‏وزیدند
که شعله‏ای سرخ زبانه کشید
و بنای آسمان را در مشت فشرد.
از کدام زمان می‏سوختی، ای آتش شراب‏گون؟
چه کسی
و برای چه کسی
تو را آنجا بر خاک نهاده بود؟

نفهمیدم کی روز شد
در کوپه‏هایی که مردم هنوز
سرهایشان به نرمی بر بالش‏های پشمی آبی
خواب بودند،
خورشید هزاران نیزه نورش را به هر سو می‏پراکند
من نخوابیده بودم
هنوز در سن‏وسالی بودم که آدمی پر از آرزوست
کلماتم را به کوه‏هایی بس فروتن می‏بخشیدم
که می‏دیدم از پنجره به درون می‏آیند.

۷
به یاد می آورم، صبح تابستان بود
پنجره نیمه باز بود. من همان حوالی بودم
پدرم را می‌دیدم در انتهای باغ
بی‏حرکت، نگاه می‏کرد
به کجا؟ نمی‏دانم، خارج از هرچیز،
خمیده بود، مثل گذشته
نگاهش اما از ناتمام یا ناممکن انباشته بود.
بیلچه و چنگکش را کناری گذاشت
هوا تازه بود در آن صبح جهان
تازگی اما نفوذناپذیر است، ستمگر ا‏ست
در خاطره‏های صبح‏های کودکی.
که بود آن مرد؟ در آن نور که بود؟
نمی دانستم، هنوز نمی‌دانم.

او را در بلوار هم می‏بینم
آهسته می‏رود، بس خسته
زیر باری سنگین‏تر از قبل
سر کار برمی‏گشت، بخاطر من
من با همکلاسی‏هایم گشت می‏زدم
در بعدازظهری که هنوز تمام نشده.
به این عابری که از دور دیده می‏شود
کلماتی اهدا شدند که به زبان نمی‏ﺁیند.

(در فضای اتاق
عصر تعطیل تابستان بود،
پشت‏دری‏ها رو به گرما بسته شده بودند،
میز جمع شده بود،
او کارت‏های بازی را رو کرد
که جز تصویرهایی از خانه‏ی کودکی نبودند
برای برآوردن نیاز به رویا،
اما وقتی که او بیرون می‏رود
خام‏دستی کودک بی‏درنگ کارت‏های برنده را عوض می‏کند
و با اشتیاق منتظر ادامه‏ی بازی می‏ماند،
پیروزمندانه، منتظر کسی که پیروزی‏اش را از دست می‏دهد،
آنجا نشانه‏ای‏ست، کسی نمی‏ﺩاند
که کودک چه آرزویی در سر می‏پرود.
بعد از آن،
دو راه از هم جدا می شود
یکی ناپدید می شود و ناگاه
فراموشی سر می‌رسد
مشتاق و بی‏رحم.

این حرف‏ها را صد بار در شعر و مقاله
آورده‏ام
ولی نمی‌توانم مانع بازگشتشان شوم.)

۸
چشم‌هایم را باز می‌کنم،
براستی همان خانه‌ایست که در آن زاده شدم
نه بیش و نه کم
درست همانطوری که بود.
همان اتاقی‏ست
که پنجره اش به درخت شفتالویی می‌گشود که هرگز نرویید.
مردی و زنی نشسته‌اند
مقابل این قاب، چهره به چهره
برای نخستین بار با هم حرف می‌زنند.
و کودک آنها را از انتهای باغ می‌بیند، صدایشان را می‏شنود
و می‏داند که انسان می‌تواند از این کلمات زاده شود.
اتاق پشت سر پدر و مادر تاریک است.
مرد تازه از سر کار برگشته است.
خستگی
تنها هاله‌ای‌ست که همه‌چیزی را احاطه می‌کند
تنها چیزی که به پسرش بخشیده‌ تا ببیند
که پیشاپیش او را از این کرانه پاک کرده‏اند.

۹
و بعد، روزی رسید
که این شعر فوق‏العاده‏ی «کیتس» را شنیدم،
«احضار روث» را «وقتی که دختر، دلتنگ خانه
با حسرت میان مزرعه‏ی ذرتی غریبه ایستاد».

نیازی نبود دنبال معنا بگردم
معنای کلماتی
که از کودکی در من بودند
تنها می‏بایست باز می‏شناختم و دوستشان می‌داشتم
وقتی از اعماق زندگی‌ام به من بر می‌گشتند.

براستی، چه می‌توانستم برگیرم
از حضور گریزان مادرانه
اگر احساس تبعید و اشک نبود
احساسی که ‌نگاهی را ابری کرد
که در میان اشیائی، در مکانی که برای همیشه از دست رفته
دنبال چیزی می‏گشت.

۱۰
آه، زندگی؛ و باز
خانه‏ای بود که در آن زاده شدم.
در حوالی ما
اتاق کوچک زیر شیروانی بود
بالای کلیسایی مخروب،
بازی سایه‏ی انبوه ابرهای روشن صبحگاهی،
و در ما
همان بوی کاه خشک
که انگار
از زمانی که آخرین جوال گندم یا جو
به درون خانه آمد،
در ابدیت نور تابستان‏های دور
که از صافی سفال‏های گرم می‏گذشتند،
در ما انتظار می‏کشید.
حس می‏کردم که سپیده به زودی سر می‏زند،
بیدار می‏شدم، و حالا دیگربار بر می‌گردم
به سوی زنی که کنار من رویا می‌دید
در خانه‏ای
که برای همیشه از دست رفته.
به سکوتش
در شب
کلماتی را پیشکش می‌کنم
که انگار از چیزی دیگر حرف می‏زنند.

( بیدار می‌شدم
روزهایی را دوست می‌داشتم که داشتیم
روزهایی که می‏رفتند
مثل رفتن آرام رودخانه‏ای‏
که در غرش خیزان دریا به دام افتاده‌است.

بادبان‏های بزرگ، بر هرآنچه که هست،
بر بزرگنمایی چیزهای کوچک
می‏گذشتند.
آنها می‏خواستند خوی انسانی بگیرند
با زندگی ناپایدار بر عرشه‏ای
که کوه‏ها را در حوالی ما می‏گسترد.
آه از خاطرات!
آن‌ها با بال و پر زدن، سکوتشان را مخفی می‏کردند
همهمه‏ی آب بر سنگ‌ها،
صدای ما،
و پیشاپیش
براستی مرگ بود
با آن رنگ شیری در انتهای ساحل‌ها
شب، وقتی که بچه‏ها در دریای آرام
پابرهنه دور می‏شدند
می‏خندیدند
و به بازی کردن ادامه می‏دادند.)

۱۳۹۰/۰۳/۰۲

نوعی خودکشی



برخلاف دیگران که بالای پل‌ها خودکشی می‌کنند
من همیشه زیر پل‌ها خودکشی کرده‌ام
وقتی به دیوار پلی می‌شاشم،
و همیشه دوباره به دنیا آمده‌ام
وقتی که آب رود غلظت شاش را می‌شوید.

آب تمام رودها به دریا می‌ریزد
دریا آمیخته‌ای‌ست از:
شاش ما
قدری جلبک
چندتایی ماهی
و آب.

مثل شاپرکی باران خورده




هر چند بار که می‌توانی بمیر
بارها گفته‌ام
من مرگ را نمی‌فهمم

در اتاق من، مرگ
مثل شاپرکی باران خورده
پشت پنجره راه می‌رود
زیر سنگینی دانه‌های باران
سکندری می‌خورد
به هیچ کجا که نمی‌رسد
پر می‌کشد و می‌رود.

۱۳۹۰/۰۳/۰۱

آسمان ابری

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------


می‌‏گویند که نگاهت مه‏‌آلود است
چشمان رازآلودت (آبی‏‌اند، خاکستری یا سبز؟)
به سلسله مهرانگیزند، خواب‏‌آلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت و رنگ‏‌پریدگی آسمان در آنهاست.

این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد می‏‌آوری
که دل‏های فریفته را به اشک می‏‌گدازند
آنگاه که سوء تفاهم‏‌ها به زانوشان می‏‌افکنند
اعصاب هشیار، خاطر خواب‏‌آلوده را ریشخند می‏‌کنند.

تو گاه به این افق‏‌های زیبا شباهت می‏‌بری
که خورشیدهای فصل‏‌های مه‏‌زده را روشن می‏‌کند...
تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرد
از درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌بارد!

آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!
من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه‏ توزت آیا باز خواهم یافت؟

مشقات

شعر از: ژان فولان
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

از کارخانه‌ها، که مشقات در آنها موج می‌زند
کارگرانی بیرون می‌زنند
هرکدام با رنگ‌هایشان
درمیانشان
کسی بیش از همه در دنیا نمی‌چرخد
جز آن دختری که با خود
شیر یخ‌زده و نان کپک‌زده دارد
و وقتی که همه برمی‌گردند
تا صبر ابدیت را جادو کنند
او تنهایی آواز می‌خواند
آواز عروسی
که در قلب سرخش جاری‌ست.

آخرین بارقه

شعر از: ژان فولان
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

آخرین بارقه از کوره‌‌ی آهنگری برمی‌‌شود
اشیاء، در عیش عظیم خویش
آرام می‌‌گیرند
و غبارهاشان
معلق در هوا
پرده‌ از صداها برمی‌‌دارند
یا چشم‌‌ها را می‌‌بندند
و بر اشیاء فرو می‌‌افتند
همان دم
بر جاده‌‌ای
پروانه‌‌ای مرده
سرخ و سیاه
یکه تجزیه می‌‌شود
پیراهن‌‌های از تن درآمده
گرمای ملایمشان را از دست می‌‌دهند
و دست‌‌های کودک
که هنوز سالهای سال رشد می‌‌کنند
مشغول خاک‌‌بازی‌‌اند.

۱۳۹۰/۰۲/۱۲

دزدان موطلایی

برای دوست کوچک موطلایی‌ام: لوسیا



دزدان زرنگ موطلایی
لیاقت زن‏های ما را می‏‌دزدند
زنان ما به اعماق تاریخ می‏‌غلتند
آنجا که کینه و حسادت
شهرهایمان را ویران می‏‌کنند
پاهای مردان خسته‏‌ی ما را
به گرده‏‌ی اسبان رام نشده می‏‌بندند
در بیابان‏‌ها رها می‏‌کنند.

دزدان زرنگ موطلایی
معصومانه عاشق مردهای ما می‏‌شوند
کودکانه دل می‏‌بازند، دل می‏‌برند
مردان ما
دزدان کوچک موطلایی را می‏‌بوسند
برایشان چای دم می‏‌کنند
غم‏‌هایشان را پنهانی می‏‌خورند
شادی‏‌هایشان را بر سفره پهن می‏‌کنند.

زنان ما
مشت‏‌هایشان را گره می‏‌کنند
اشک می‏‌ریزند
آجر بر آجر می‏‌چینند
دیوارهای زندان‏‌های مخوفشان را ضخیم‏‌تر می‏‌کنند.

مردان ما
مردان خسته‏‌ی ما
ریشه‏‌های طلا را در اعماق معادن می‏‌جویند
و برای رویاهای دزدان کوچکشان
دلواپسند.