۱۳۹۰/۱۱/۰۲

حادثه‌ی قطار



قطار آرام آرام از ریل‌ها خارج می‌شود
از سراشیب دره‌ای پایین می‌رود
و جایی به گل می‌نشیند.
مسافران از خواب می‌پرند
چمدان‌هایشان را در قطار جا می‌گذارند
پاهایشان را در راهروها
پستان‌های زنانشان را در کوپه‌ها
دستانشان را با خود می‌برند.
قطار آرام آرام در باتلاقی فرو می‌رود
مسافران سرهایشان را بالا می‌گیرند
دستانشان را بالا می‌گیرند
چشم می‌دوزند به آسمان.
کودک قدم می‌زند روی دست‌های مسافران
قطار را بر کاغذی مچاله می‌کند
صدای خرد شدن آهن، خرد شدن استخوان
در اتاق می‌پیچد.

۱۳۹۰/۱۰/۲۰

بوته‌های خار

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تو هرگز تب کرده‌ی گرفتاری نخواهی بود
که بگدازی، به بند کشی تخت خواب را،
تو هرگز آنچنان شهوت‌ناک نخواهی بود
که جسمت را از پا درآوری و رنگ ببازی.
عطر سفیدت را نگه دار که کامی نمی‌جوید.

تو رخوت تسلیم را نمی‌شناسی،
ناله‌های منقطعی که جان را بسط می‌دهند،
تردید و ضعف آتشین بخشش‌ها را؛
و چونان دوستت دارم، قدیسه‌ترین
که امشب به بوته‌خارهای رازآلود چنگ می‌زنیم.

۱۳۹۰/۱۰/۱۷

عشق من

چشم از من برندار عشق من!
نان را به دو پاره تقسیم کن
از فنجان چای‌ات به من بنوشان
و از من چشم برندار
عشق من!

قدم‌هایت را با قدم‌های من تنظیم کن
و به میدان بیا
یک دست را حلقه کن بر کمرگاهم
دست دیگرت را مشت کن در هوا
همصدای من فریاد بزن
و چشم از من برندار
عشق من!

دوان دوان در کوچه پس‌کوچه‌ها
صورتت را با شال مرطوبم بپوشان
برگ برگ دفترهایمان را آتش بزن
وقتی گازهای اشک‌آور کورمان می‌کنند
و از من چشم برندار
عشق من!

دستت را به من بده
تیربارها ما را نشانه رفته‌اند
از میان توده‌های آتش بگذر
پا بر خون‌های جاری بگذار
و هنوز
چشم از من برندار
عشق من!

به کنجی بیا
روبروی من بنشین
زانوانت را بر زانوانم بگذار
نان را دوپاره کن
از آتشم سیگاری بگیران
از بطری‌ام آبی بنوش
دست‌هایم را بگیر
دوستم بدار
و از من چشم برندار
عشق من!

۱۳۹۰/۱۰/۱۳

ترانه

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

ماه که به گریه بیفتد
بر مدفن گل‌های پابه‌جا
خاطراتم گرفتارت می‌کنند
در لفافی بالدار.

باید دیروقت باشد، رفته‌ای که بخوابی
پلک‌هایت نیمه بازند...
هوای شب لرز می‌دهد
داغ جان کندن گل‌های سرخ ــ

چین افتاده بر پیشانی سنگینت
موهایت پرده‌ای سبک‌اند
در آسمان می‌سوزد تا ابد
شعله‌ی سفید ستاره‌ها ــ

و الهه‌ی خواب
در گودی دستانش
گل‌هایی می‌شکفند هراسان از آفتاب
گل‌هایی که پیش از سر زدن سپیده می‌میرند.

حکمروایی

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب از سایه‌ی گلی دلنوازتر بود.
قدم به سایه گذاشتم چون آواره‌ای بی‌پناه
فرمانبردارانه انتظار می‌کشیدم
صدا نمی‌کردم
نجوا کردم: «قصر اندوه».

چشمانم، آه، به کبودی می‌زدند
خوشرنگ، که شب درافتاده بود.
بی‌حرکت، اندوه چیره بود، آرام.
مبهوت رنگ باختگی‌اش بودم.

به سختی فشرده می‌شد قلبم
نای ایستادن نداشتم وقتی می‌گفت: بمان،
و امتداد هق‌هقی شنیده می‌شد.

روشنایی ماه رنگ باخته بود، در اتاق خواب
شب هجوم آورده بود، چون خیزاب طوفان به صخره،
و اندوه حکمروایی می‌کرد، سنگدل و بی‌منتها.

هزارتو

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

به عمق دالانی می‌روم و هزارتویی شاق...
نه به دیدار که به مباهاتی دردناک.
اینجا که شب از گیسوان یاقوتی سر می‌زند،
من در هزارتویی گم می‌شوم، طاقت‌فرسا،
آه، بانوی تباهی و اندوهم.

عشق تصنعی و نفرت ظنین من
اشباحی هستند که می‌آیند، مست از یأس؛
لب‌هایشان شتک زده، سخت به هم فشرده:
عشق تصنعی و نفرت ظنینم
اشباحی ملعونند که به شب می‌خزند.

می‌روم به عمق دالانی و هزارتویی شاق،
پاهایم زخم برداشته، از درگاهت دور می‌شوم.
تب هنوز بر پیشانی‌ام می‌سوزد...
در ابهام خاکستری هزارتو،
پریشانی‌ام را می‌برم، تباهی و اندوهم را...