شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نوابپور
--------------------
بسیار چیزها میگویم از تفاوت بالابلندی زنان و درختان،
از سِحر زمین، بر سرزمینی که جای هیچ مُهری بر هیچ گذرنامهای نیافتم
گفتم: خانمها و آقایان خوشقلب،
زمین آیا، آنطور که ادعا میکنید، متعلق به تمام انسانهاست؟
خانهی من پس کجاست؟ و من کجا هستم؟ اطرافم را گرفتند و تحسینم کردند
سه دقیقهی تمام. سه دقیقه رهایی و تقدیر...
اطرافم را گرفتند به موافقت از حق بازگشتمان، همچون تمام مرغها و تمام اسبها، به رویایی سنگین.
با آنها دست دادم، با تکتکشان، و به احترام سر خم کردم... و سفرم را پیش گرفتم
به کشوری دیگر، که چیزها بگویم از تفاوت آسمان و باران
و گفتم: خانمها و آقایان خوشقلب، زمین آیا از آن تمام انسانهاست؟
تو گفتی: چه کنیم با عشق
مادام که لباسهایمان را در چمدانها میچینیم؟
ببریمش با خودمان؟ رهایش کنیم آویخته در گنجه؟
گفتم: به جای دلخواه خود میرود
که بزرگ شده، تکثیر شده.
در آغوشت میفشرم تا وقتی به تمامی نیست شوم، سبزهی سفید.
شبات را از هم میدرم و به دستت میآورم، به تمامی...
از تو چیزی کم نیست یا زیاده نیست بر تنم.
تو مادرت هستی و دخترش
و زاده میشوی آنگاه که خدا را دعا میکنی...