چشماندازها دوباره سفید میشوند
درختان غرق در شکوفه
وعدهی میوههایی که میشناسم و نمیشناسم
پنجرهها
شیروانیهای رنگی در دوردستها محو میشوند
چیزی نمیماند برای تماشا
جز ماه نو
که پشت پردههای توری، دلرباست
دوباره عاشقش میشوم
مثل هربار که دوباره عاشقت میشوم
چیزی از درون
درست از میان شکمم
مرا معلق میکند و بالا میکشدم
نمیدانم هربار به تو خیانت کردهام یا به ماه
وقتی لحظهای فراموشت کردهام به خیرگی
وقتی به یادش نمیآورم میان بازوانت
بالهای گشودهی قوهای جوان
وقتی چشمهایت میتابند
دو شب، بر روز روشنم.
قطاری میشوم، بیاختیار و مشتاق
میان تاریکی کشیده میشوم
تونلهای بنبست را
بیچراغ، آرام آرام رد میکنم
به انتهای هرکدام که میرسم
دیگری شروع میشود
از انتهای بستهی آخرین تونل
قوهای سفید پر میکشند
و من چیزی از شب با خودم میبرم
به روز روشنی که هستم.