عمو ممد که مریض بود، عموعلی با بابا بحث میکرد سر اینکه بهتر است بچهها عیادتش نروند که آن تصویر خوب قدیمی با این صورت استحاله شده جایگزین نشود. من رفته بودم دیدن عمو ممد. یکبار هم بابا آمد دنبالم و من را برد که یادم نیست چه مشکلی برای سرماش پیش آمده بود. من بلدم سرم از دست کسی بکشم، اما سرم زدن را فقط دیده بودم در دورهی امدادگری. دورهی امدادگری را بخاطر دایی حسن رفته بودم. رفته بودم که یاد بگیرم آمپول بزنم. که فکر کرده بودم شاید لازم بشود. هیچ وقت لازم نشد. حتی هنوز دورهی من تمام نشده بود که دایی حسن دیگر به هیچ چیز نیاز نداشت. روزهای آخر بیشتر از هرچیز به هوا نیاز داشت. یکبار که نفس کم آورده بود، یک ساعتی طول کشید تا یک نفر از اورژانس آمد. با موتور و بدون هیچ تجهیزاتی. حتی کپسول اکسیژن همراه خودش نداشت. همهی ما نفس کم آورده بودیم. هنوز نگاه خیرهاش، وقتی کمک میکردیم بگذاریمش در آمبولانس، روبروی من هست. هنوز کلافگیاش از اینکه چرا اطرافش را خلوت نمیکنیم، آزارم میدهد. عموعلی را ولی ندیدم وقتی مریض بود. فقط یکبار هنوز حالش بد نبود، دیدمش و شوکه شدم. دوست نداشت بچهها عیادت عموممد بروند و دوست نداشت بچهها بیماری عمو ممد را ببینند. میدانستم که دوست ندارد بیماریاش را ببینیم. وقتی رسیدم، عمو علی دیگر بیمار نبود. دیگر نبود. پارسال همین وقتها بود. خدا را شکر میکردم که بابا رسیده است. شاید نه به موقع، اما رسیده بود. پارسال همین وقتها بود که «مرگ آرام» را شروع کردم و خاله زیبا را میدیدم که آرام آرام بیماریاش را تمام میکند. هر روز که نه، اما زیاد میرفتم ببینمش. هر روز از روز قبل ناتوانتر شده بود. رمانم را مشهد تمام کردم و همانجا گذاشتمش. روزی که برگشتم، یا شاید روز بعدش، بیماری خاله زیبا برای همیشه تمام شد. باقی مشکلاتش هم تمام شد. این روزها مامان مدام گریه میکند. من مدام گلودرد دارم. نمیدانم هنوز قدرت دارم آمپول بزنم؟