۱۳۹۱/۰۵/۰۴

بازگشت از جهان زیرین

قلم دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن: پشت پنجره پرنده‌ایست... هیچ مطمئن نبودم که پشت پنجره واقعن پرنده‌ای باشد. حجم سیاهی بود شبیه کفی کفش. سایه‌ای اسفنجی که ترس داشتم زیاد نگاهش کنم. فکر کردم بهتر است پرنده‌ای باشد. پنجره را بستم. باد می‌آمد. خنکای تابستانی که مجبورم کرد پتو بیندازم روی بچه. هنوز درست خوابش نبرده بود. به ولع چسبید به دستم. چرخ زد. دستم را گذاشت زیر شکمش و خودش را انداخت روی دستم. صبر کردم تا نفس‌هایش آرام شد. دستم را کشیدم و تکانی خورد. دست گذاشتم روی پشتش. خودش را کمی بالا کشید روی تخت و آرام گرفت. به پرنده‌ای فکر می‌کردم که پشت پنجره بود. خواب دیده بودم. نوری بود پشت پنجره و قلمی دست من. مدت‌هاست که با قلم، طولانی ننوشته‌ام. انگشت‌هایم قدم رو می‌روند، می‌رقصند روی کی‌بورد. این انگشت‌های لعنتی که امروز مردی که ساز می‌زد می‌گفت به درد سه‌تار می‌خورد، یا پیانو. هیچ خوش ندارم انگشت‌هایم را روی سیم‌های لاستیکی بکشم و جدا از همشان نگه دارم. چطور می‌شود دستی بنوازد و دستی فقط نت‌ها را آماده کند؟ نه هیچ خوش ندارم دست‌هایم از هم جدا باشند. هردو را با هم به کار گرفته‌ام همیشه. پیانو دوست دارم. سر راه رفتم و پیانوهای سیاه و سفید را قیمت کردم. چقدر گران است. و چقدر زیبا بودند. نفهمیدم بخاطر گران بودن پیانو پف کرد یا بخاطر تعریف مردی از انگشت‌های کشیده‌ی زنی. انگشت‌های کشیده‌ی زنی با لاک سرخ. لاک را دیروز کشیده بودم روی ناخن‌ها وقتی دیدم همه یک اندازه بلند شده‌اند. بچه دنبال سرم می‌دوید که دست بکشد روی قرمزی ناخن‌ها و فشارشان بدهد و خرابشان کند. به بازی‌ام گرفته‌ بود. 
هیچ نمی‌دانم چرا می‌نویسم. مدت‌هاست ننوشته‌ام اینطور طولانی از خودم. از خاطراتم. از احساساتم. اما حالا خواب می‌دیدم که می‌نویسم و بلند شده‌ام و می‌نویسم. همیشه چیزی را نوشته‌ام که دوست داشته‌ام بخوانم. مدت‌هاست چیزی ننوشته‌ام، چون حوصله نمی‌کنم، یا شاید فرصت نمی‌کنم بیشتر از چند خط بخوانم. پس چرا می‌نویسم وقتی حوصله نمی‌کنم بخوانمشان. چیزی شبیه دلتنگی بیدار شده است درونم. چیزی شبیه خاطره. برگشت به روزهایی که برگشتنی نیستند. روزهایی که شاید حتی آرزوی برگشتشان را هم نداشته باشم. روزهایی که می‌شد نفس را حس کرد. چه خوب و چه بد. حالا مدت‌هاست حتی نفس کشیدن خودم را حس نکرده‌ام. فراموش کرده‌ام آرزوی شنیدن صدای قلبی را که می‌تپد. فراموش کرده‌ام آرزوی گوش سپردن به صدای نفس‌ها را. فراموش کرده‌ام انگار هوس گرم شدن با گرمای تن را. فراموش کرده‌ام نگاه را. نگاه آنطور که به آنی خستگی روزت را محو کند. چرا می‌نویسم وقتی اینطور فراموشکار شده‌ام. یک جایی آدم باید نوشته‌اش را تمام کند. من درست روبروی قلبم همه چیز را تمام می‌کنم. درست روبروی قلبم. وقتی دست از صحبت می‌کشم و دست از نگاه می‌کشم و می‌نویسم: همین.