۱۳۸۳/۱۰/۰۸

گفتگو با پرنده

هر روز صبح براي پرنده ها خرده نان مي ريزم پشت پنجره. روي درخت روبرو پر از گنجشك مي شود. روزهاي اول مي ترسيدند به پنجره نزديك شوند. دانه ها را وقتي مي چيدند كه من متوجه نمي شدم. ولي كم كم به حضورم عادت كردند. حالا با پرنده ها دوست شده ام.

پرنده پرسيد: «گريه مي كني. غمگيني؟»
گفتم: «غمگين نيستم.»
پرسيد: «قلبت مي لرزد. سرد است؟»
گفتم: «از سرما نيست.»
پرسيد: «پس عاشقي؟»
گفتم: «نه آنچنان كه تو عشقش بداني
دوست مي دارم. دوست مي دارم. دوست مي دارم.
ولي عاشق نيستم.»
گفتم: «به بند كشيده شده ام.
نه قدرت حركتي دارم، نه تاب سكوني
چشم هايش مرا به بند كشيده اند.»
گفتم: «گر گرفته ام.
دست هايش مرا به آتش كشيده اند.
ولي عاشق نيستم.»
پرنده مي گويد: «عاشق زياد ديده ام.
نگاهت به نگاه عاشقان مي ماند و
اشك هايت به اشك هاي عاشقان»
مي گويم: «عاشق نيستم.
تنها دوست مي دارم.
مي توانم جلوي لرزش قلبم را بگيرم.»
اشك هايم را پاك مي كنم.
نگاهم را مي دزدم.
مي گويم: «دروغ بود
تمام حرف هايم
تمام اشك هايم...»
پرنده مي بوسدم
مي خندد
پرمي كشد و مي گويد:
«حرف هايت به حرف هاي عاشقان مي ماند.»