۱۳۸۳/۰۹/۱۲

کودکی هایم

به کودکی هایم فکر می کنم. به روزهایی که مجبور بودم برای به زبان آوردن ساده ترین کلمات و رسیدن به نزدیک ترین فاصله ها تلاشی سخت کنم. ایکاش می دانستم که آن لحظه ها چطور گذشته اند. به کودکی هایم نگاه می کنم. چطور شد که توانستم بایستم؟ چطور شد که توانستم راه بروم؟ چطور شد که توانستم قلم دست بگیرم؟ و چه شده است که از این همه تلاش دست برداشته ام؟ چطور بودم آن موقع که نمی ترسیدم از اشتباه کردن، از زمین خوردن، از تاریکی؟ من این ترس را از کجا آموخته ام؟ از مادرم؟ از پدرم؟ یا از همه ی اطرافیانم که با احتیاط زندگی می کنند؟ یا شاید نمی ترسیدم، چون می دانستم که دست های پدرم مراقب زمین خوردن هایم هستند. ولی حالا، مثل ماهی که در دریا رها شده باشد، سرگردانم. نه کسی هست که دستم را بگیرد و نه کسی که اگر زمین بخورم نوازشم کند. حالا باید خودم دستگیره ها را پیدا کنم.
چشم هایم را می بندم. کاش بشود بخوابم و دیگر بیدار نشوم. ولی چاره ای نیست. مجبورم چشم هایم را باز کنم و بایستم. مجبورم راه بروم. مجبورم زمین بخورم و دوباره بلند شوم. مجبورم زندگی کنم. باشد. حالا که قرار است همه ی این کارها را به تنهایی انجام دهم، دوباره از اول شروع می کنم. باید از بچگی هایم خیلی چیزها یاد بگیرم. بچگی های من قدرتمند ترین کسی است که می شناسم.

به بهانه ی یاد کردن خاطرات، یک شعر اینجا می آورم که از نوار صدای بچگی هایم روی کاغذ آورده ام و هنوز دوستش دارم:

توی ده النگه رود / اون وقتا یک لاته ای بود
اسمش غلوم بودبودکی / ورد زبونش: آی زکی
فلک جلودارش نبود / کیو می کشه کارش نبود
یهو می دیدی بغ می کرد / همه ی دهو قرق می کرد
کاراته می کرد هرکی که بود / چپو می کرد هرچی که بود
اینقده کرد بزن بزن / تا که همه جمع شدن
عاصی شدن بالاخره / خیکه و چاق و لاغره
که چی کنیم، چی نکنیم / کجا بریم، به کی بگیم
رفتن سراغ کدخدا / گفتن آخه فکری بابا
تو ریش سفید این دهی / تو این کارا تو خبره ای
چند ساله از دست غلوم / نه روز داریم ماها نه شوم
کدخدا رفتش توی فکر / فکر کرد و فکر و فکر و فکر
یهو سرش رو کرد بالا / گفتش: درست شدش، آهان
یه نقشه ریختم مث ماه / که روز اون بشه سیاه
اگه می خواین راحت بشین / باید غلومو زن بدین
مردم به فکر کدخدا / گفتن درسته، مرحبا
اما تو فکر این بودن / چه جوری اونو زن بدن
کدخدا فوری فهمیدش / گفت قضیه تموم شدش
بازم دیگه حرفی دارین؟ / خب پس دیگه بفرماین.
فردا صب کدخدا یه راست / فرستاد ننه غلومو خواست
گفتش اگه حالیت بشه / غلومه وقت زنشه
یه دخترم سراغ دارم / که مثل ماهه دست کم
می خوای ببینی راست میگم / بذار واست صداش کنم
آهای کجایی مهجبین؟ / اینجام آقاجون چی می گین؟
بیا تو اتاق بگیر بشین. / حالا عروست رو ببین.
سلام عروس خود من! / دیدی که ننه درست میگم؟
حالا که اینو پسندیدی / همچی که خونه رسیدی
بشین زیر پای غلوم / بکن قضیه رو تموم
از اون طرف بشنو ننه ش / وقتی غلوم اومد خونه ش
نشست زیر پاش که جونم / تو که می گی من جوونم
بیا و مرد و مردونه / یه زن بگیر بیار خونه
صبحی نمی دونی ننه / صبحی نمی دونی ننه
خونه ی کدخدا بودم / دخترشو اونجا دیدم
نمی دونی چه دختری / دختر چیه؟ بگو پری
دست کوچولو، پا کوچولو / لپاش گلی، عین هلو
تپل مپل، سرخ و سفید / همچی چیزی هیچکی ندید
اینقده گفت و گفت و گفت / تا حرفشو غلوم شنفت
عروسی کرد با مهجبین / حالا تو باقیشو ببین
چند روز بعد، وقت ناهار / مشتی غلوم اومد بازار
یه چند تا چیز که خواست خرید / تهیه ی ناهارو دید
تو دست چپ یه کاسه ماست / یک دونه نون تو دست راست
دم دکون مش صمد / یواش یواش داشت میومد
که یک سگ ریقوی زرد / به او یه دفعه حمله کرد
هرکاری کرد ردش کنه / دیدش که غیر ممکنه
سگه نرفت که هیچ، پرید / شلوارشم پایین کشید
غلوم یله النگه رود / که شیر جلودارش نبود
حالا که زن گرفته بود / از یه سگ عاجز شده بود
رو کرد به سگ، گفتش بهش / دست از شلوغ بازیت بکش
توی ده عربده نزن / سربراه باش وگرنه من
می رم سراغ کدخدا / می گم تو رم زن بده ها
سگه تا اسم زن شنید / یک مرتبه رنگش پرید
پا رو گذاشت به دو یهو / حالا ندو و کی بدو.