۱۳۸۳/۰۹/۲۱

پیرزن

پیرزن وارد نانوایی شد. چادر کثیفش نیمی به سر و نیمی دور کمر مانده بود. از کنار سه چهار نفری که در دو صف ایستاده بودند گذشت و جلو رفت. یک نان می خواست. به نظر سالم می آمد. ردیف پایین دندان ها نبود و پاهایش به سمت بیرون خمیده بود. قدری ایستاد، با دستی که صد تومانی را جلو نگه داشته بود. چند بار تکرار کرد که از همان نان های آویزان به دیوار می خواهد و شاطر یک بار جواب داده بود که آنها مال کسی است و باید صبر کند تا نان از تنور بیرون بیاید. یک دقیقه ای گذشت. حواسم جمع پیرزن نبود. از این آدم های پیر که می خواهند از پیر بودنشان برای فرار از صف استفاده کنند زیاد دیده بودم. مردی که کنار پیرزن ایستاده بود ناگهان با صدایی مضطرب گفت: «این الان از حال می ره. نونش رو بده بره.» نگاه کردم. پیرزن با حالت نیمه هشیار به مرد تکیه داده بود. نمی توانستم صورتش را ببینم ولی می توانستم بفهمم که رنگش پریده و حالت چشم هایش برگشته اند. شاطر یک نان از میخ دیوار برداشت، تا کرد و به پیرزن داد. همه نگاهشان به تلوتلو خوردن پیرزن بود و نگران بودند مبادا زمین بخورد، قبل از اینکه به در برسد. شاطر گفت: «بار اولش نیست».
هوا خیلی سرد بود. غصه ی پیرزن راحتم نمی گذاشت، حتی یکربع بعد که او را سالم و شاد در خیابان دیگری دیدم. دست نوه اش را گرفته بود و با هم نان می خوردند. با خودم فکر کردم این هم یک جور بدبخت است. برای اینکه بتواند بدون نوبت نان بگیرد حاضر است هر ادایی در بیاورد.