۱۳۸۳/۱۲/۱۹

عاشقانه ها

خیلی ها مطلبی به اسم «عاشقانه» دارند. من هم همین اسم را انتخاب می کنم، چون نمی دانم چه اسم دیگری می توانم بدهم به این تکه پاره های ذهنم، که نه رهایم می کنند و نه آنقدر پرم می کنند که بتوانم کاملشان کنم. فقط می نویسم تا از قیدشان رها شوم.

+
پرسید: «چطور عاشق من هستی؟»
گفتم: «فکر می کنم بدانم. منتظرت که هستم، قلبم محکم تر می زند. صدایت را که می شنوم، نفسم بند می آید. می بینمت، همه ی تنم شروع می کند به لرزیدن. دلم می خواهد همیشه کنارت باشم.»
فکر می کنم همین اندازه کافی باشد برای باور کردن عشق.

+
بعضی اتفاق ها در زندگی هست که دعا هیچ اثری بر آنها ندارد. مثل دیدن یک آشنا در خیابان که آرزوی دیدنش را داری. مثل پیدا کردن یک دوست قدیمی که هیچ نشانه ای از او نداری. مثل دریافت کردن نامه ای که هیچ انتظارش را نداری.
این اتفاق ها، فقط موهبت های زندگی هستند تا به تو نشان بدهند که هنوز فراموش نشده ای. این اتفاق ها به تو یادآوری می کنند که هنوز بهانه های زیادی برای زندگی کردن وجود دارد. این اتفاق ها به تو می گویند که معجزه حقیقت دارد.
برای من یک اتفاق باش!

+
مادر غصه می خورد وقتی که خطر می کنم و من با خودم می گویم: «یادم باشد به کودکم اجازه بدهم تا خودش دنیا را تجربه کند.»
مادر غمگین می شود وقتی می فهمد که می خواهم بروم و من با خودم می گویم: «یادم باشد کودکم را رها کنم تا پی زندگی خودش برود.»
مادر گریه می کند وقتی که از او جدا می شوم و من با خودم می گویم: «یادم باشد هیچ وقت پیش کودکم گریه نکنم.»
مادر ناراحت می شود وقتی که چند روزی نتوانسته ام حالش را بپرسم و من با خودم می گویم: «یادم باشد هیچ وقت کودکم را مجبور نکنم.»
مادر می گوید: «خودت که بچه داشته باشی، می فهمی.» و من با خودم می گویم: «ایکاش هیچ وقت بچه نداشته باشم.»