۱۳۸۴/۱۱/۱۶

خواب تو

دیروز روز خوبی بود. خیلی خوب. شاد بودم. خسته بودم ولی شاد بودم و می خندیدم. شاید هم پرواز می کردم. بله. تمام روز را در خیابان ها و حتی در خانه پرواز کرده بودم. شب از خستگی بی هوش شدم.
امروز حسابی خسته ام. ساکت و خسته و نگرانم. دلم تنگ است. دلم خیلی تنگ است. برای خیلی چیزها دلم تنگ است. از سفر می ترسم و از اینکه نتوانم همه ی آنچه می خواهم را قبل از مردنم انجام بدهم. قبل از رفتنم.
و تو خواب من را دیده ای. من را چطور شناختی؟ تو که هیچ وقت من را ندیده بودی. می دانی که قدم بلند نیست، پس چرا قدم در خواب تو بلند بود؟ و موهایم، که می دانی موهای کوتاه دارم. خواب دیده ای که لباس یک دست سفید پوشیده ام، مثل عرب ها، یا مثل کردها، با صندل های کهنه که به پا کرده ام. دیده ای که ابرهای سیاه از پشت سرم بالا می آیند و باران می بارد. دیده ای که دچار حسادت های زنانه ام. و دیده ای که خاک می ریزم روی تنت، وقتی که در گور خوابیده ای. چرا من باید به جای قند، خاک روی سرت بریزم وقتی که داماد شده ای؟ روی کاغذی که برایت آورده ام فقط عدد نوشته ام.
چرا خواب من را دیده ای؟ مگر نمی دانی که باید مراقب باشی؟ مراقب من با همان لبخندهایی که دیده ای. مراقب شنیدن حرف های ممنوع باش. چرا خوابم را دیدی؟ چرا من را در مرگ پدرت دیدی؟ و چرا من را دیدی که دریدن آهویی به دست شغالی را نشان دادم و خندیدم؟ گریه می کنم. چرا خواب من را دیدی؟ تو که از ابرهای سیاه می ترسی. تو که می دانی مادرت دمار از روزگارم در می آورد اگر ببیندم. و تو نمی دانی که من چای را در لیوان بزرگ می خورم. و نمی دانستی که دیروز شعر جدیدی نوشته بودم.
با صدای اذان بیدار شدی. می دانی که خیلی وقت ها با صدای اذان بیدار می شوم؟ خانه ی ما ولی نزدیک مسجد نیست. گریه می کنم. اشک کهنه شده ای ست که شاید فاسد شده باشد. ولی حالا وقتش نبود. هنوز مانده بود تا وقت سرازیر شدنش.