۱۳۸۴/۱۲/۱۶

دیالوگ

- سلام.
- سلام و زهرمار. تو که نمی خواستی دیگه منو ببینی. پس چرا باز برگشتی؟
- نمی دونم.
- نمی دونم و کوفت. فقط می خوای منو آزار بدی؟
- گفته بودم که شاید برگردم.
- آره گفته بودی «شاید، شاید...»
- خب حالا اگه ناراحتی برم؟
- حرف مفت نزن. خودت می دونی که همیشه از دیدنت خوشحال می شم.
- مطمئنی؟
- آره. ولی خودت اگه ناراحتی برو. تو که بلدی. هر وقت دلت می خواد میری. هر وقت می خوای برمی گردی. منم این وسط موندم علاف.
- ...
- حالا باز تا کی قراره بمونی؟
- نمی دونم. بستگی به خودت داره.
- من که دیگه نمی دونم باید با تو چی کار کنم. نمی دونم دیگه چه جوری باید بهت بگم دوست دارم. دلم برات تنگ شده.
- منم همینطور.
- ...
- خب من دیگه باید برم. کار دارم.
- برو به جهنم.