۱۳۸۴/۱۲/۲۰

تکه پاره های ذهن

+
به من پیشنهاد می کند که یک صندوقچه برای خودم داشته باشم و از چیزهایی که دوست دارم آنجا بگذارم. یک سیگار برگ، یک پیپ، یک آدامس خرسی، یک جفت جوراب بچه گانه، ... .
کاش می شد آدم یک صندوقچه داشته باشد و بتواند همه ی دنیایی که دوست دارد را آنجا بگذارد. یک مامان، یک وطن، یک آسمان آبی، چند تا ستاره و... .
کاش می شد همه ی چیزهایی که دوست دارم را یکجا داشته باشم. فقط مشکل اینجاست که همیشه برای داشتن بعضی چیزها، باید از چیزهای دیگری گذشت. سخت ترین کار دنیا انتخاب کردن است. مثل انتخاب یک لباس، یک دوست، یک اسم، یک کلمه یا... .

+
همیشه این احتمال وجود دارد که این بار، آخرین بار باشد. همیشه در زندگی دچار این توهم گریز ناپذیر بوده ام. همیشه باور دارم این امکان آخرین را. این است که وقت دیدار، همیشه دلتنگ لحظه ی خدانگهدارم. کاری نمی شود کرد. اگر بشود، باید به رسیدن ها دل خوش کرد. باید با بودن ها شاد بود. ولی همیشه زمان رفتن بسیار نزدیک تر از آن است که از بودن خسته شده باشیم. همیشه رفتن خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی اتفاق می افتد. بارها گفته ام و باور دارم که کافی ست دل ببندی، تا ببینی که چطور از تو فرار می کند. این را هم خیلی وقت است می خواهم برای پرنده هایم بنویسم: هیچ کس آنقدر نمی ماند که بشود در نگاهش لانه کرد.

+
روزهای زوج کلاس زبان فرانسه می روم. عادت کرده ام قدری زودتر برسم تا همان حوالی قدری برای خودم بگردم. بی اینکه حتی کاری داشته باشم، قبل از اینکه ساعتم را نگاه کنم، نیرویی من را می کشد درون کتاب فروشی. اگر خواستی من را ببینی، روزهای زوج بین سه و نیم تا چهار بعدازظهر در کتاب فروشی نشر ثالث، زیر پل کریم خان تهران، پرسه می زنم. کتاب ها را نگاه می کنم. دفترچه ها و اسباب بازی ها و کتاب های کودکان را می بینم. اگر نتوانم مقاومت کنم، کتابی می خرم و می روم. نزدیک دو سال است که همه ی کتاب هایم را از این کتاب فروشی می خرم. گاهی هم که دلم خیلی گرفته باشد، به حیاط پشت می روم و در خلوت خودم هوایی می خورم. آنقدر آشنا شده ام که حالا هربار دلم می گیرد وقتی از آنجا می گذرم. می دانم که یک روز برای آخرین بار آنجا خواهم رفت برای خداحافظی. یک خداحافظی هفت ماهه، یا بیشتر.

+
باز برای رفتن آماده می شوم. تمام ایام عید را می روم مشهد برای خداحافظی. اوایل اردیبهشت باز باید کوله پشتی ام را پر کنم از ضروری ترین چیزها و همه ی چیزهایی که دوست دارم را بگذارم همین جا، به امید روزی که برگردم. سفرم این بار قرار است هفت ماه طول بکشد. این هفت ماه که تمام شود، هنوز ده ماه دیگر باقی می ماند. معلوم نیست که این میان برگردم یا نه. دلم آنقدر تنگ است که دیگر حتی بغض هم به دادم نمی رسد. سفر همیشه برایم سخت است. هرچند تجربه اش به همه ی بی تابی کردن هایم می ارزد. چیزهایی از این سفر آموخته ام و چیزهایی قرار است بیاموزم که به همه ی سختی هایش می ارزد. تنها امیدم این است که بر می گردم. حالا هنوز خیلی زود است برای خداحافظی کردن.

+
امروز آسمان ابری و گرفته است. شاید باران ببارد. اتاق تاریک است. این هوا را دوست ندارم. تاریکی آسمان همیشه دلتنگم می کند. با اینحال حال و هوای بهار را دوست دارم. احساس آرامش می کنم وقتی که از قید آنهمه لباس زمستان آزاد می شوم. حالا که به بهانه ی رسیدن عید شیشه ی پنجره ها تمیز شده اند و نور خورشید و رنگ آسمان، با همه ی زیبایی خالصشان به اتاق می رسند، احساس آزادی بیشتری می کنم. حالا حس می کنم که به آسمان نزدیک ترم. پرواز را دوست دارم. همیشه وقتی به مرگ فکر می کنم، ترجیح می دهم در آسمان یا بالای کوهی بمیرم. هر وقت فرصت کنم، حتما برای یکبار هم که شده پرواز یا سقوط آزاد را تجربه خواهم کرد. فکر نمی کنم چیزی به اندازه ی روشنایی آسمان اینهمه مجذوبم کند.

+
دلم می خواهد آنقدر پول داشته باشم
که تمام روز در کافه ها بنشینم
چای و کیک سفارش بدهم و سیگار برگ بکشم

دلم می خواهد آنقدر نقاش باشم
که روی تمام کاغذهای سفید
عکس تو را بکشم با نگاه و لبخند و دست های مهربانت
هرطور که دوست داشته باشم.

دلم می خواهد آنقدر مهربان باشم
که هیچ وقت از دستت عصبانی نشوم
چه وقت هایی که بی هوا می روی
چه وقت هایی که بی هوا بر می گردی

دلم می خواهد عاشقت باشم.