چرا باور نمیکنی
که عشق را از دست میدهم
وقتی نفسنفسزنان خودم را به پشتبام میرسانم
و تو با لبخندی مرموز
تنها برای اینکه ثابت کنی تویی
خودت را پرت میکنی
خودم را از پشتبام پرت میکنم
تا در نرمی بازوانم
ضربهی زمین را بگیرم
تو اما با لبخندی سخت بیگانه
در آغوشم پرنده میشوی و پر میکشی
صدای تیری در فضا میپیچد
سراسیمه بلند میشوم
لابلای تمام صفحات دفترچهی خاطراتم میگردم
لابلای شاخ و برگ درختان
تو را اما سرانجام در عمق تاریک غاری مییابم
با تفنگ شکارچی در دست
که به قهقههای تلخ گلویم را نشانه میروی
و به هیات تکهای ابر در آسمان گم میشوی
×××
خستهام
فکر میکنم عشق را از دست دادهام
دنبالت نمیکنم
فقط یادت باشد، هوا سرد شده
زیپ کاپشنت را ببند.