۱۳۸۸/۱۲/۲۱

تو خوابی

شعر از: برنارد دادیه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب است و سکوتی ژرف.
تو خوابی و
من بیدار.

بی‌‏شک رویا می‌‌‏بینی
من خاطراتمان را می‌‏کاوم
و به صدای نفس‏‌هایت گوش می‏‌دهم.

شب است و سکوت ژرف.
تو خوابی و
من پای عشقمان بیدار.

رویاهایمان را می‌‏کاوم، که روزها را در خود می‏‌پیچند
از فراموشی بیرونشان می‌‏کشم
که بر خاکریزها برافرازمشان
اشک‏‌های کودکی‌‏هایمان را بازمی‌‏یابم
شب است و سکوت ژرف.
من دیده‌‏بانی پیرم
که پشت خاکریزها پنهان می‌‏شوم.
می‏دانم چطور می‌‏شود شهری را فتح کرد
می‏دانم چطور می‌‏شود قلبی را از دست داد.
تو خوابی و
من بیدار.

من قلمزن شب‌‏های پر ستاره‏‌ام،
طلاکار روزها.
برای رسولان، بامدادان و
رنگین‏‌کمان دقایق بی‏‌دغدغه دارم.
از معبد خدای من
نه بوی خون می‌‏آید
نه صدای شیون زن.

من دیده‏‌بانی پیرم
که پشت خاکریزها پنهان می‏‌شوم.
شب است و بس آرام
تو خواب...

مردم رویاهایم را می‌‏بردند
از من دست نوشته می‏‌خواستند
پیراهن کتانم به تن‌ام نبود
که بروم رو در رویشان
من فقط سپر دیده‏‌بان بودم.
روز می‏‌شود
و ما فردا همدیگر را در باغ پیدا می‌‏کنیم
در غبار نقره بر بوته‏‌های رز
رویاهای کودکی ما.

دیده‌‏بانی پیرم من
که پشت خاکریزها پنهان می‌‏شوم،
به چشم، پگاه‏‌های کهنه دارم
در سر، سرودهای آینده.