۱۳۸۴/۱۲/۰۲

طعمه در آب

پس فکر می کردی برای چی خودم رو کشتم؟ زنی که دوستش داشتم از هیچ راهی نمی تونست مال من بشه. نه. هیچ راهی نبود. حتی نمی تونستیم همو ببینیم. همه ی تنم می سوخت که بتونم یکبار، برای چند لحظه اونو تو آغوشم حس کنم. موهای لطیف بلند خرمایی داشت. وقتی به سمتم می آمد، موهاش موج می خورد و خنده ی رو لبش رو زیباتر می کرد. چشم هاش همیشه می درخشیدند. تنش گرمای مطبوعی داشت. سرش رو که به شونه م تکیه می داد، می تونستم بوی خوش موهاش رو حس کنم. می تونستم حلقه شدن دستهاش رو دور تنم حس کنم. دستهاش رو از دو طرف پشتم بالا می آورد تا به شونه هام گیر بده. مثل این بود که توی قلاب تنش گیر افتاده باشم. توی آغوشم حسابی کوچک و شکننده بود. یا نه، اینقدر لطیف بود که حس می کردم مثل خمیر شکل می گیره. دلم برای اونهمه لطافت و زیبایی تنگ شده بود. هیچ راهی نبود که ببینمش. نبود. خودم رو سپردم به آب دریا. فقط دریا با اونهمه آرامش و عظمت می تونست جاش رو پر کنه. آروم به پشت دراز کشیده بودم. آفتاب داغ تابستون پوستم رو می سوزوند. همه چیز بود، غیر از حجم تنش. خودم رو هدایت کردم تا دوردست و به همون حال موندم. خسته بودم و حال شنا کردن نداشتم. دلم می خواست فرو برم در آب. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه. دلم نمی خواست آرامش آب رو به هم بزنم. خودم رو کاملا رها کرده بودم. چون آفتاب به چشمم می زد، چشم هایم را بسته بودم. یکهو سنگینی چیزهای تیزی رو رو شکمم حس کردم. یک مرغ دریایی بزرگ سفید بود. با منقاری قوی که می تونست با یک ضربه همه ی صورتم رو به هم بریزه. ترسیده بودم. پنجه هایش روی پوستم را خراش داده بود. قلقلکم می داد. پرید به جایی که از اون اومده بود. نور اینقدر مستقیم بود که نتونستم با نگاهم دنبالش کنم. تعادلم رو از دست داده بودم و دست و پا می زدم. آخه من شنا بلد نیستم. فقط می تونم به پشت روی آب بخوابم. آب به حلقم می رفت. چشم هام بسته بود. آخه بدم میاد که آب تو چشمم بره. همه چیزو فراموش کرده بودم. خودم، زندگی، زنی که نمی تونستم به آغوش بکشم. تقلا کردنم مرغ های دریایی رو به سمتم کشید. صدای جیغ های بلندشون رو می شنیدم. چند بار فرو شدن پنجه های تیزی رو در پوست سرم حس کردم. ضربه های ناگهانی. خسته شده بودم. دست و پا می زدم. ......