۱۳۸۴/۱۲/۰۷

شلوغی

باورم نمی شد که به همین سادگی تمام شده باشد. تمام شده بود. دیگر مال هم نبودیم. مثل همیشه که از پله های ساختمانی پایین می آمدیم، پشت سر هم از پله های ساختمان پایین آمدیم. از در آهنی باریک گذشتیم و به پیاده رو رسیدیم. کیف دستی را سر شانه ام مرتب کردم. پوشه ی سبز رنگ را از این دست به آن دست دادم و رفتم پشت سرش تا از شلوغی خیابان بگذریم. خجالت کشیدم دستش را بگیرم. از لابلای ماشین ها گذشتیم. یکبار هم نگاهم نکرد که ببیند دنبالش می روم یا نه. از دستم عصبانی بود. دوستم داشت. من هم دوستش داشتم. ولی همیشه می گفتم لزومی ندارد هر دو نفری که هم را دوست دارند با هم زندگی کنند. می گفتم دلم می خواهد تنها زندگی کنم. می خواهم استقلال را تجربه کنم. یک خانه هم کرایه کرده بودم نزدیک محل کارم. قبول کرده بود. مجبور شده بود قبول کند. می گفت به سرت زده. جلوی مغازه ی کبابی ایستادیم. به صورتش نگاه کردم. همه ی حالت های چهره اش را می شناختم. عصبانی و ناراحت بود. نگاهم کرد. دلم می خواست بغلش بگیرم و نوازشش کنم. دلم می خواست دستش را بگیرم و آرامش کنم. همین چند دقیقه ی پیش به هم نامحرم شده بودیم. دستش را گذاشت روی بازویم. سرم را پایین انداختم. گفت مواظب خودت باش. فشار و لرزش دستش را حس کردم. به صورتش خداحافظ گفتم. پشتم را کردم و رفتم.