۱۳۸۷/۰۱/۱۱

با عشق

برای پسرکم که قرار بود یکی از همین شب‌های روشن زاده شود.
(این مطلب را خیلی وقت پیش نوشته بودم و قرار نبود اینجا منتشرش کنم که معنی شکایت و جلب ترحم و غم از آن برداشت نشود، ولی حالا که کامپیوترم مشکل دارد و همه چیزی که دارم به هم ریخته و از هم پاشیده، این مطلب را اینجا می‌گذارم که در این گیرودار گم نشود.)

+
من یک زن ساده‌ام
که می‌توانم خیلی ساده عاشق شوم
عشق ببازم و
ساده از آغوش عاشقم سر بخورم.
دلم می‌خواست می‌توانستم امشب عاشق شوم
عاشق یک مرد معمولی
که هر روز صبح، روبروی آینه
ریشش را می‌تراشد
لباس عوض می‌کند
سر کار می‌رود.

قرار بود پسرکم بزرگ شود
هر روز صبح، روبروی آینه
ریشش را بتراشد
لباس عوض کند
سر کار برود.

+
فکر می‌کردم
خواهی نخواهی پسرکم مردی خواهد شد.
من مردهای زیادی را می‌شناسم
که به آنها سلام می‌کنم
با هم حرف می‌زنیم، چای می‌نوشیم، کار می‌کنیم
در نگاهشان ولی چشم‌هایی وحشی می‌بینم
در خنده‌هاشان، دندان‌هایی خون‌آلود
و در رفتارهاشان
حیله‌هایی قدیمی
برای چنگ انداختن به زنی
که زن در اجتماع مردها
تنها طعمه‌ایست
برای زینت قفس‌های رنگارنگشان.

+
هرشب از دوردست
صدای نعره‌های مردی مست می‌آيد
كه زنش را شلاق می‌زند
به ستاره‌ای خيره می‌شوم
كه از حوالی ضجه‌های زن طلوع می‌كند
و پسركم را می‌بينم
که قرار بود یاد بگیرد
چطور زنی را دوست داشته باشد
چطور زنی را در آغوش بكشد
چطور شكنجه‌اش كند
يا ببوسدش.

+
خیال می‌کنم پسرکم زنده است
دستش را می‌گیرم
با هم از پیاده‌روهای کم‌عرض می‌گذریم
به یک پارک می‌رسیم
روی الاکلنگ بالا و پایین می‌رویم
از سرسره سر می‌خوریم
با هم تاب می‌خوریم.

خیال می‌کنم پسرکم بزرگ شده
دستم را می‌گیرد
با هم از خیابان رد می‌شویم
از فروشگاه خرید می‌کنیم
برمی‌گردیم.

+
پسرکم، پسرکم!
این شب‌ها ماه روشن از لابلای توری پنجره تو می‌تابد
چقدر خوب می‌شد اگر می‌توانستی پر بکشی
و روی نور ماه بازی کنی
چه خوب می‌شد اگر زندگی
کمی غیرواقعی‌تر بود
این شب‌های روشن
بجای اینکه کودکم را بغل بگیرم
به آغوش سرد ماه می‌روم
کودک می‌شوم
گریه می‌کنم و به خواب می‌روم.
پسرکم قرار بود یکی از همین شب‌های روشن
زاده شود.

+
سالها پیش می‌خواستم کودکی داشته باشم
با موهای خرمایی و
لب‌هایی کوچک
عین قرص ماه
خدا ولی پسرکی را از من گرفت
زیبا، عین قرص ماه
و به من گفت
برای اینکه بتوانم آن را از تو بگیرم
باید به تو می‌دادمش.
آه،
پسرکم را خدا از من گرفت
وقتی که فکر می‌کردم
ارزنده‌ترین هدیه‌ی عالم را به من داده است.