هوا سرد بود. تا لیف به تنم بکشم آب را داغ کردم رو به دیوار. آب داغ بخار کرد. بخار در بخار پیچید و بالا رفت. بیشتر و بیشتر. یکهو فضای کوچک حمام پر از بخار شد. وحشت کردم. آب را بستم. رطوبت را نفس کشیدم. دست کشیدم روی در شیشهای. آن طرف همه چیز شفاف بود. حوله، لباسهای تا شده، مایع دستشویی. شیر آب عرق کرده بود. لای در شیشهای را باز کردم و بخار در فضای بیرون پخش شد. دوباره آب را داغ کردم. بخار از روی زمین بلند شد. زهرا کیسهی حمام را میکشید روی تنم. جیغ میکشیدم و فرار میکردم. دستم را محکم میگرفت و کیسه را میکشید روی پشتم. قربان صدقهام میشد. دست از کار میکشید و من را مینشاند روی پایش. برایم قصه میگفت و سرم را به خوردن آلو یا کشک گرم میکرد و کیسه را آرامتر میکشید روی دستهایم. بعد کیسه را میکشید روی صورتم. لیف سفید با الیاف پلاستیکی را کشیدم روی دستها و صورتم. محکم. محکمتر. رفتم زیر آب داغ. زهرا آب داغ را میگرفت روی سرم و من جیغ میکشیدم و فرار میکردم. دستم را میگرفت که روی زمین سر نخورم. بلند بلند برایم شعر میخواند و قربانصدقه میرفت. روی تشت مسی مینشست و اگر از دستش در میرفتم و با خواهش و تمنا برنمیگشتم مجبور میشد بلند شود و گوشهی دیوار بغلم کند. دستهایم را از دو طرف باز کردم. آرنجهایم خورد به دیوار دو طرف. قدم برداشتم. زیر دوشی به قدر یک قدم بزرگم بود. زهرا با آن قد بلندش حتمن سرش به پایهی دوش گیر میکرد. تشت کوچک مسی را پر از آب میکرد و میریخت روی سرم. عروسکم را خودم میشستم. یک عروسک پلاستیکی داشتم با موهای فرفری و پیراهن چیندار قرمز. مانده بود پشت شیشهی ماشین و آفتاب داغ تابستان سرش را غر کرده بود. عروسک را لخت میکردم و کف میمالیدم روی تنش. لباسش را زهرا برایم میشست و از گیره آویزان میکرد. سر عروسکم را که دید به من قول داد یک عروسک پارچهای برایم بدوزد. یک روز که دویدم تا هدیهی ورودش را بگیرم، از زیر چادر سیاهش عروسک پارچهای را به من داد. عروسک پلاستیکی را نفهمیدم کجا گم کردم.