۱۳۸۷/۰۹/۱۵

عروسک 3

هوا سرد بود. تا لیف به تنم بکشم آب را داغ کردم رو به دیوار. آب داغ بخار کرد. بخار در بخار پیچید و بالا رفت. بیشتر و بیشتر. یکهو فضای کوچک حمام پر از بخار شد. وحشت کردم. آب را بستم. رطوبت را نفس کشیدم. دست کشیدم روی در شیشه‏ای. آن طرف همه چیز شفاف بود. حوله، لباس‏های تا شده، مایع دستشویی. شیر آب عرق کرده بود. لای در شیشه‏ای را باز کردم و بخار در فضای بیرون پخش شد. دوباره آب را داغ کردم. بخار از روی زمین بلند شد. زهرا کیسه‏ی حمام را می‏کشید روی تنم. جیغ می‏کشیدم و فرار می‏کردم. دستم را محکم می‏گرفت و کیسه را می‏کشید روی پشتم. قربان صدقه‏ام می‏شد. دست از کار می‏کشید و من را می‏نشاند روی پایش. برایم قصه می‏گفت و سرم را به خوردن آلو یا کشک گرم می‏کرد و کیسه را آرام‏تر می‏کشید روی دست‏هایم. بعد کیسه را می‏کشید روی صورتم. لیف سفید با الیاف پلاستیکی را کشیدم روی دست‏ها و صورتم. محکم. محکم‏تر. رفتم زیر آب داغ. زهرا آب داغ را می‏گرفت روی سرم و من جیغ می‏کشیدم و فرار می‏کردم. دستم را می‏گرفت که روی زمین سر نخورم. بلند بلند برایم شعر می‏خواند و قربان‏صدقه می‏رفت. روی تشت مسی می‏نشست و اگر از دستش در می‏رفتم و با خواهش و تمنا برنمی‏گشتم مجبور می‏شد بلند شود و گوشه‏ی دیوار بغلم کند. دست‏هایم را از دو طرف باز کردم. آرنج‏هایم خورد به دیوار دو طرف. قدم برداشتم. زیر دوشی به قدر یک قدم بزرگم بود. زهرا با آن قد بلندش حتمن سرش به پایه‏ی دوش گیر می‏کرد. تشت کوچک مسی را پر از آب می‏کرد و می‏ریخت روی سرم. عروسکم را خودم می‏شستم. یک عروسک پلاستیکی داشتم با موهای فرفری و پیراهن چین‏دار قرمز. مانده بود پشت شیشه‏ی ماشین و آفتاب داغ تابستان سرش را غر کرده بود. عروسک را لخت می‏کردم و کف می‏مالیدم روی تنش. لباسش را زهرا برایم می‏شست و از گیره آویزان می‏کرد. سر عروسکم را که دید به من قول داد یک عروسک پارچه‏ای برایم بدوزد. یک روز که دویدم تا هدیه‏ی ورودش را بگیرم، از زیر چادر سیاهش عروسک پارچه‏ای را به من داد. عروسک پلاستیکی را نفهمیدم کجا گم کردم.