۱۳۸۷/۰۹/۱۹

عروسک 4

گفتم: «یادته عروسکمو انداختی تو دریا»؟ گفت: «یادته چقد بی‏خودی گریه کردی»؟ گفتم: «بی‏خودی؟ هنوزم از دستت عصبانی‏ام».
دنبالم می‏دوید و من جیغ می‏کشیدم. عروسکم را می‏خواست بدزدد. گردن عروسک را محکم گرفته بودم و از صخره‏ها بالا می‏رفتم. تندتر از من می‏دوید و راحت‏تر از من پا روی سنگ‏ها می‏گذاشت. میان‏برها را بلد بود و گاه از روبرو می‏رسید. عروسک را محکم بغل کرده بودم و از پشت دست‏درازی می‏کرد. عروسک را گرفته بود و روی هوا تکان می‏داد و دست من به بلندی‏اش نمی‏رسید. پایش را گاز گرفتم و به تلافی عروسک را انداخت و با پا شوت کرد. عروسک پرت شد توی آب. من جیغ کشیدم. موج زد. عروسکم کوبیده شد به سختی صخره‏ها و با موج تا وسط دریا رفت. گریه می‏کردم و داد می‏زدم. از پشت محکم تنم را گرفته بود که دنبال عروسکم نروم. پشت هم معذرت می‏ﺧواست.
گفت: «نمی‏خواستم اذیتت کنم. فقط بازی می‏کردم. نشونه‏گیریم اشتباه بود». دستم را گرفت و بوسید. به صورتم نگاه کرد. ترافیک بزرگراه را تماشا می‏کردم. لبخند زدم.
عروسکم را یکی دوبار دیگر دیدم که به صخره کوبیده شد. هنوز می‏خندید. خنده‏ی درشتی که زهرا با نخ شیرینی روی صورتش دوخته بود. یک چشم نداشت. سیاهی چشمش کنده شده بود و مامان فرصت نکرده بود بدوزد. موهایش سیخ سیخ کوتاه شده بود. عروسکم بین موج‏ها و صخره‏ها مچاله می‏شد. غلت می‏خورد. تا می‏شد. مثل وقتی که لای ملافه‏ها لگدش می‏کردم. مثل وقتی که توی شکم آدم‏برفی بود.
پرسید: «حالا چی بود بالاخره اسمش»؟
روی صندلی کج شدم. از تمام خط‏های صورتش شیطنت می‏بارید. گفتم: «اونقدرهام دوستش نداشتم. خودم خیلی اذیتش کرده بودم. اگه اونطور پیله نکرده بودی، منم اونطور حساس نمی‏شدم. عروسک‏هام هیچ وقت اسم نداشتن».