گفتم: «یادته عروسکمو انداختی تو دریا»؟ گفت: «یادته چقد بیخودی گریه کردی»؟ گفتم: «بیخودی؟ هنوزم از دستت عصبانیام».
دنبالم میدوید و من جیغ میکشیدم. عروسکم را میخواست بدزدد. گردن عروسک را محکم گرفته بودم و از صخرهها بالا میرفتم. تندتر از من میدوید و راحتتر از من پا روی سنگها میگذاشت. میانبرها را بلد بود و گاه از روبرو میرسید. عروسک را محکم بغل کرده بودم و از پشت دستدرازی میکرد. عروسک را گرفته بود و روی هوا تکان میداد و دست من به بلندیاش نمیرسید. پایش را گاز گرفتم و به تلافی عروسک را انداخت و با پا شوت کرد. عروسک پرت شد توی آب. من جیغ کشیدم. موج زد. عروسکم کوبیده شد به سختی صخرهها و با موج تا وسط دریا رفت. گریه میکردم و داد میزدم. از پشت محکم تنم را گرفته بود که دنبال عروسکم نروم. پشت هم معذرت میﺧواست.
گفت: «نمیخواستم اذیتت کنم. فقط بازی میکردم. نشونهگیریم اشتباه بود». دستم را گرفت و بوسید. به صورتم نگاه کرد. ترافیک بزرگراه را تماشا میکردم. لبخند زدم.
عروسکم را یکی دوبار دیگر دیدم که به صخره کوبیده شد. هنوز میخندید. خندهی درشتی که زهرا با نخ شیرینی روی صورتش دوخته بود. یک چشم نداشت. سیاهی چشمش کنده شده بود و مامان فرصت نکرده بود بدوزد. موهایش سیخ سیخ کوتاه شده بود. عروسکم بین موجها و صخرهها مچاله میشد. غلت میخورد. تا میشد. مثل وقتی که لای ملافهها لگدش میکردم. مثل وقتی که توی شکم آدمبرفی بود.
پرسید: «حالا چی بود بالاخره اسمش»؟
روی صندلی کج شدم. از تمام خطهای صورتش شیطنت میبارید. گفتم: «اونقدرهام دوستش نداشتم. خودم خیلی اذیتش کرده بودم. اگه اونطور پیله نکرده بودی، منم اونطور حساس نمیشدم. عروسکهام هیچ وقت اسم نداشتن».
دنبالم میدوید و من جیغ میکشیدم. عروسکم را میخواست بدزدد. گردن عروسک را محکم گرفته بودم و از صخرهها بالا میرفتم. تندتر از من میدوید و راحتتر از من پا روی سنگها میگذاشت. میانبرها را بلد بود و گاه از روبرو میرسید. عروسک را محکم بغل کرده بودم و از پشت دستدرازی میکرد. عروسک را گرفته بود و روی هوا تکان میداد و دست من به بلندیاش نمیرسید. پایش را گاز گرفتم و به تلافی عروسک را انداخت و با پا شوت کرد. عروسک پرت شد توی آب. من جیغ کشیدم. موج زد. عروسکم کوبیده شد به سختی صخرهها و با موج تا وسط دریا رفت. گریه میکردم و داد میزدم. از پشت محکم تنم را گرفته بود که دنبال عروسکم نروم. پشت هم معذرت میﺧواست.
گفت: «نمیخواستم اذیتت کنم. فقط بازی میکردم. نشونهگیریم اشتباه بود». دستم را گرفت و بوسید. به صورتم نگاه کرد. ترافیک بزرگراه را تماشا میکردم. لبخند زدم.
عروسکم را یکی دوبار دیگر دیدم که به صخره کوبیده شد. هنوز میخندید. خندهی درشتی که زهرا با نخ شیرینی روی صورتش دوخته بود. یک چشم نداشت. سیاهی چشمش کنده شده بود و مامان فرصت نکرده بود بدوزد. موهایش سیخ سیخ کوتاه شده بود. عروسکم بین موجها و صخرهها مچاله میشد. غلت میخورد. تا میشد. مثل وقتی که لای ملافهها لگدش میکردم. مثل وقتی که توی شکم آدمبرفی بود.
پرسید: «حالا چی بود بالاخره اسمش»؟
روی صندلی کج شدم. از تمام خطهای صورتش شیطنت میبارید. گفتم: «اونقدرهام دوستش نداشتم. خودم خیلی اذیتش کرده بودم. اگه اونطور پیله نکرده بودی، منم اونطور حساس نمیشدم. عروسکهام هیچ وقت اسم نداشتن».