دست انداخت دور کمرم و کشیده شدم روبروی تنش. سرم خوابید روی سینهاش. دست انداختم دور کمرش. بوی عطری هزار ساله داشت. همیشه بوی همین عطر از بین صفحههای کتابهایی که قرض میگرفتم بیرون میزد. گفت: «از این عطر یه مدتی دیگه گیر نمیومد. کلی گشتم تا بالاخره سفارش دادم یکی از دوستام از شمال برام آورده». گفتم: «دیوونه. خودت خسته نشدی»؟ گفت: «عوضش میدونی چند هزار ساله عطر هیچ زنی رو نداشتم تو بغلم»؟ گفتم: «شوهر دارم». گفت: «حالا که اینجا تنهایی، هیچ فرقی نمیکنه اگه هر اتفاقی بینمون بیفته». گفتم: «خودم فرقشو میفهمم». گفت: «میﺧوام بخورمت. نمیدونستی که من عاشقتم»؟ دستم حرکت کرد روی پشتش و سرم مخفی شد توی تنش. گفتم: «نکن. شوهر دارم. بچه دارم». سر بلند کرد و گفت: «اصلن چرا ازدواج کردی»؟ سر بلند کردم و گفتم: «چه میدونم. خر بودم». از بین دستهاش بیرون سر خوردم و گفتم: «تو چرا زنتو ول کردی»؟ دست کشید به صورتش. خندید و گفت: «از خریت استعفا دادم». رفتم سراغ ضبط صوت که چیزی برای گوش کردن پیدا کنم. پرسید: «چای یا قهوه»؟ نگاهش کردم. یک خورشید داغ بود که نگاهم میکرد. گفتم: «چای. کیسهای نباشه لطفن. دم کن برام». مشغول دم کردن چای بود که گفت: «من ولش نکردم. خودش رفت. میﺧواست بچهش تو یه دنیای بهتر بزرگ بشه». گفتم: «تو چرا نرفتی»؟ گفت: «دلم نمیﺧواست از اینجا برم. دیگه با هم نمیساختیم». شکر و شکلات آورد و گذاشت روی میز. کنار من، کنار ردیف سیدیها ایستاد و گفت: «دخترم حالا بزرگ شده. پونزده سالشه. تو مسابقات پاتیناژ مقام آورده. ویولن میزنه. پدرسگ خوشگل هم شده. عین مامانش». سیدی انتخاب میکرد و از ردیف بیرون میکشید و پرسید: «چی گوش میدی؟ من فقط کلاسیک دارم». گفتم: «تو هنوز از این چرتوپرتها گوش میدی»؟ از ته دل خندید و گفت: «آره، تازه کجاشو دیدی. موزارت پیدا کردم اجرای جدید با گیتار. عالیه». یکی از قوطیها را از بین انتخابهایش بیرون کشید و بقیه را دست من داد و گفت: «حتمن خوشت میاد». سیدیها را چیدم در قفسه. صدای گیتار پیچید در نیمه روشن اتاق. نشستم روی مبل. رفت پشت دیوارک آشپزخانه و مشغول ریختن چای شد. از کیفم آینه برداشتم و رژ. لبهایم خشک شده بودند.