۱۳۸۸/۰۱/۲۷

یک شعر قدیمی

(1)
گاهی غمگینی و باران نمی‏بارد
گاهی اما کنار باران غمگینی
وقتی غمگین باشم و باران ببارد
حس می‏کنم لای کتاب شعری قدیمی مانده‏ام
له شده‏ام
مثل پشه‏ای کوچک
در زمانه‏ی پدر پدربزرگ

(2)
پشه‏ی کوچکی بودم
در زمانه‏ی پدر پدربزرگ
له شده بودم لای صفحه‏ﻫای کاهی یک کتاب شعر
حتمن شاهنامه بوده و جریان یک جنگ
یا یک عشق
قصه‏های شاهنامه یا جنگ‏اند و یا شعر
من قصه‏های عاشقانه زیاد بلدم

(3)
هواپیماها نزدیک به سقف مادربزرگ پرواز می‏کنند
صدای مهیبی دارند
هواپیماهایی که بلند می‏شوند
هواپیماهایی که می‏نشینند
موهایم را مدلی که دوست داری کوتاه کردم
هواپیمایی پرواز کرد
مادربزرگ دل‏درد بود
می‏ترسید از دل‏درد بمیرد
نبات‏داغ و قرص مسکن خورد
خوب شد

(4)
غم داشتم
باران می‏بارید
شیشه بخار کرده بود
نورها از پشت بخار می‏گذشتند
چراغ‏ﻫای نئون، سبز، آبی، زرد
چراغ‏های چشمک‏زن قرمز
گوشت، فیلم، پرده، تعمیرات...
کاش جایی بود که قلبم را تعمیر می‏کرد
قلبم پنچر شده
چسب مخصوص می‏خواهد

(5)
شام حاضری خوردیم
ویسکی با املت و سالاد روسی
ویسکی تلخ بود
باران می‏بارید
شاهنامه‏ی پدربزرگ بین کتاب‏ها فشرده بود
Fashion TV یک آهنگ کارتونی پخش می‏کرد
روی Face book من رامی‏خریدند و آزاد می‏کردند
سالاد روسی تخم مرغ نداشت
دلم تخم مرغ عسلی می‏خواست

(6)
گفتم اگر حرفی بزنی
می‏زنم زیر گریه
گفت امشب اگر حرفی نزنم هم
می‏زنی زیر گریه
نشستم ایمیل چک کردم، فیلم دیدم، موسیقی شنیدم
صبح می‏پرسید: خوب گریه کردی؟
گریه نکرده بودم
ایمیل چک کرده بودم
فیلم دیده بودم
موسیقی شنیده بودم

(7)
قرار بود پرنده را که آزاد می‏کنی
دلم آزاد شود
دلم پرنده بود
پرپر می‏زد
پرواز می‏خواست
پرنده را آزاد کردی
دلم اما آزاد نشد
حس می‏کنم پای پرنده را بسته‏اند به دلم
پرنده پرپر می‏زند
آزاد نمی‏شود

(8)
نشسته بودم و شعر می‏نوشتم
مست بودم
مستی که از سرم پرید فهمیدم چرت نوشته‏ام
دلم سر خورده بود ته حلقم
گردنم درد گرفته بود
بلند شدم
مسواک زدم
پتو پهن کردم و دراز کشیدم
تا بخوابم صدبار بالشم را زیر سرم چرخاندم.