با اینحال این اشیاء قابل تعریف نیستند. آنها دارای طبیعتی هستند با نیرویی که خودشان را صرف بیان چیستی خود میکنند.
پندارها باید درمیان خطوط شعر مخفی باشند؛ مثل خاصیت غذایی در میوهها. میوه غذاست، اما لذیذ. ما فقط لذتش را حس میکنیم، درست همان وقتی که مادهی غذاییاش را میگیریم. این غذای حس نشدنی را افسونی مخفی میکند که در اوست.
شعر چیزی نیست جز ادبیات کوچک شده در حد اصلیترین کنشها؛ مثل گرفتن خاصیت درمانی از مادهی دارویی. شعر را از تمام اوهام و خدایان دروغین پرداختهایم؛ از تمام ابهامات ممکن بین زبان «حقیقت» و زبان «خلقت» پیراستهایم. و نقش خالق انتخاب چکیدهی زبان از منشاء اصلی و حقیقیست که به بهترین وجه ممکن با انتخاب نام یا تردی محتوا اثبات میشود.
عنوان یک شعر به همان اندازهی نام برای انسان غریب و با اهمیت است.
بعضی، حتی شاعران و حتی شاعران خوب، شعر را اشتغال به تجملات میبینند. اشتغالی که میتواند باشد یا نباشد؛ گل بدهد یا بپژمرد. میتوان عطر دهندهها و مستکنندهها را از شعر حذف کرد. دیگران آن را تجلی ویژگی یا کنشی بسیار اساسی میبینند که عمیقن به موقعیتی محصور بین شناخت، زمان، ابهامها، منابع مخفی، حافظه، رویا و دیگر چیزها کشیده میشود.
جاذبهی نثرها خارج از آنهاست و در بکار گیری متن زاده میشود، حال آنکه جذابیت یک شعر نه آن را ترک میکند و نه میتواند جدا از آن باشد.
شعر یک اثر است. در زمانهای که زبان ساده میشود، فرمها تغییر میکنند، حرمتها از بین میروند و همه چیز تخصصی میشود، شعر هنوز باقیست. یعنی ما امروز چیزی به گونهی شعر خلق نمیکنیم، هرچند که قواعد تمام گونههای شعری را نیز رعایت نمیکنیم.
شاعر کسیست که نظمی قابل فهم و قابل تصور را در بیانی میجوید که پارهای از حادثهی زیبای زبان باشد: کلمهای، هماهنگی لغاتی، قواعدی نحوی -یک ورودی- که بر حسب اتفاق به او برخوردند، بیدارش کردند و ثبت شدند، بخاطر ذات شاعرانهاش.
غزلگونه، ظهور یک بانگ است. غزلگونه، گونهای از شعر است که صدا را به کنش وامیدارد. صدا بطور مستقیم یا غیرمستقیم از چیزی میآید که ما آن را میبینیم یا مثل وقتی که هست، آن را حس میکنیم.
گاه پیش میآید که روح تمنای شعری دارد یا ادامهی شعر را از سرچشمهای یا از الوهیت پنهانی طلب میکند. گوش اما تمنای صدا دارد. گاه روح کلمهای میخواهد که صدایش خوشایند گوش نیست.
از دیرباز، صدای انسانی پایه و شرط ادبیات بود. حضور صدا ادبیات نخستین را از جایی که کلاسیک شکل میگیرد، روشن میکند. بدن انسان به تمامی در برابر صدا حاضر است و شرط تعادل اندیشه را تحمل میکند... اما روزی رسید که ما خواندن را از طریق چشمها یاد گرفتیم؛ بدون هجی کردن، بدون شنیدن، و ادبیات اینگونه به تمامی تاراج شد.
سیر تحولی وجود دارد از مهارت سخن گفتن تا سرسری خواندن، -از آهنگین و روان تا دیدن و گذشتن- از آنچه که شنوندهای تحمل میکند و میخواهد، تا آنچه که چشمی سریع، آزمند و آزاد روی صفحهای تحمل میکند و برمیگیرد.
مطلب از: پل والری
ترجمهی: نفیسه نوابپور