۱۳۸۸/۰۲/۰۲

شعر

شعر تلاشی‏ست برای بازنمایی یا بازنشانی هر آنچه که با کمک پایه‏های زبان محاوره تلاشی مبهم دارد در بیان فریادها، اشک‏ها، نوازش‏ها، بوسه‏ها، حسرت‏ها و هر چیز دیگری. شعر همچنین تلاشی‏ست برای بیان نیروی حیات مرده در اشیاء یا نهایتی که برایشان تصور می‏شود.
با اینحال این اشیاء قابل تعریف نیستند. آنها دارای طبیعتی هستند با نیرویی که خودشان را صرف بیان چیستی خود می‏کنند.
پندارها باید درمیان خطوط شعر مخفی باشند؛ مثل خاصیت غذایی در میوه‏ها. میوه غذاست، اما لذیذ. ما فقط لذتش را حس می‏کنیم، درست همان وقتی که ماده‏ی غذایی‏اش را می‏گیریم. این غذای حس نشدنی را افسونی مخفی می‏کند که در اوست.
شعر چیزی نیست جز ادبیات کوچک شده در حد اصلی‏ترین کنش‏ها؛ مثل گرفتن خاصیت درمانی از ماده‏ی دارویی. شعر را از تمام اوهام و خدایان دروغین پرداخته‏ایم؛ از تمام ابهامات ممکن بین زبان «حقیقت» و زبان «خلقت» پیراسته‏ایم. و نقش خالق انتخاب چکیده‏ی زبان از منشاء اصلی و حقیقی‏ست که به بهترین وجه ممکن با انتخاب نام یا تردی محتوا اثبات می‏شود.
عنوان یک شعر به همان اندازه‏ی نام برای انسان غریب و با اهمیت است.
بعضی، حتی شاعران و حتی شاعران خوب، شعر را اشتغال به تجملات می‏بینند. اشتغالی که می‏تواند باشد یا نباشد؛ گل بدهد یا بپژمرد. می‏توان عطر دهنده‏ها و مست‏کننده‏ها را از شعر حذف کرد. دیگران آن را تجلی ویژگی یا کنشی بسیار اساسی می‏بینند که عمیقن به موقعیتی محصور بین شناخت، زمان، ابهام‏ها، منابع مخفی، حافظه، رویا و دیگر چیزها کشیده می‏شود.
جاذبه‏ی نثرها خارج از آنهاست و در بکار گیری متن زاده می‏شود، حال آنکه جذابیت یک شعر نه آن را ترک می‏کند و نه می‏تواند جدا از آن باشد.
شعر یک اثر است. در زمانه‏ای که زبان ساده می‏شود، فرم‏ها تغییر می‏کنند، حرمت‏ها از بین می‏روند و همه چیز تخصصی می‏شود، شعر هنوز باقی‏ست. یعنی ما امروز چیزی به گونه‏ی شعر خلق نمی‏کنیم، هرچند که قواعد تمام گونه‏های شعری را نیز رعایت نمی‏کنیم.
شاعر کسی‏ست که نظمی قابل فهم و قابل تصور را در بیانی می‏جوید که پاره‏ای از حادثه‏ی زیبای زبان باشد: کلمه‏ای، هماهنگی لغاتی، قواعدی نحوی -یک ورودی- که بر حسب اتفاق به او برخوردند، بیدارش کردند و ثبت شدند، بخاطر ذات شاعرانه‏اش.
غزل‏گونه، ظهور یک بانگ است. غزل‏گونه، گونه‏ای از شعر است که صدا را به کنش وامی‏دارد. صدا بطور مستقیم یا غیرمستقیم از چیزی می‏آید که ما آن را می‏بینیم یا مثل وقتی که هست، آن را حس می‏کنیم.
گاه پیش می‏آید که روح تمنای شعری دارد یا ادامه‏ی شعر را از سرچشمه‏ای یا از الوهیت پنهانی طلب می‏کند. گوش اما تمنای صدا دارد. گاه روح کلمه‏ای می‏خواهد که صدایش خوشایند گوش نیست.
از دیرباز، صدای انسانی پایه و شرط ادبیات بود. حضور صدا ادبیات نخستین را از جایی که کلاسیک شکل می‏گیرد، روشن می‏کند. بدن انسان به تمامی در برابر صدا حاضر است و شرط تعادل اندیشه را تحمل می‏کند... اما روزی رسید که ما خواندن را از طریق چشم‏ها یاد گرفتیم؛ بدون هجی کردن، بدون شنیدن، و ادبیات اینگونه به تمامی تاراج شد.
سیر تحولی وجود دارد از مهارت سخن گفتن تا سرسری خواندن، -از آهنگین و روان تا دیدن و گذشتن- از آنچه که شنونده‏ای تحمل می‏کند و می‏خواهد، تا آنچه که چشمی سریع، آزمند و آزاد روی صفحه‏ای تحمل می‏کند و برمی‏گیرد.

مطلب از: پل والری
ترجمه‌ی: نفیسه نواب‌پور