روی تنم لکههای سرخه
لکهها جای دندونای یه گرگه
گرگی که شبها از تنهایی میترسید
زیر نور ماه زوزه میکشید و
توی درهها تنهایی میچرخید
در حیاط و براش باز گذاشتم
سفرهی شاممو رو ایوون انداختم
قصه و شعر هرچی بلد بودم بلند بلند خوندم
گرگه اومد نگا نگا کرد
هی این پا و اون پا کرد
از تو سفره یه چیزی پیش کشید
عطسه کردم، خودش و پس کشید
خلاصه کم کم عادتی شد بهم
شریک سفرهم شد
از تو حیاط اومد تو خونه
تو هر اتاقی به هر دیواری پنجه کشید
یه نشونه از خودش گذاشت
اومد پای تختم، زیر پتوم خوابید
روی تنم نشونه گذاشت
موهامو برید، واسه خودش لای دستمال پیچید
حالا صبحانهش هر روز، یه کاسه خونه
به جای آب، نوشیدنیش، اشکای شوره
تکههای قلبمو جای آدامس میجوه
وقت استراحت انگشای پامو گاز میزنه
...
دلم میخواد شبها زیر نور ماه
از زور تنهایی زوزه بکشم
توی درهها بچرخم
یکی در حیاطشو برام باز بذاره
سفرهی شامشو بیاره
رو ایوون بذاره...