۱۳۸۹/۰۵/۰۷

سپنتای چهار ماهه

کودکم حالا چهار ماهه است. شب‏هایش را پیدا کرده و روزها بیشتر بیدار است. بازیگوش شده. سعی می‏کند روی زمین بخزد اما جلو نمی‏رود. دست‏هایش آنقدر ورزیده شده‏اند که می‏تواند اسباب‏بازی‏هایش را با هر دو دست بگیرد و به دهان ببرد؛ زود اما ول می‏کند. چند روزی هست که خواسته‏هایش را به نگاه و اشاره می‏فهماند. می‏فهماند که گرسنه‏ست یا آغوش دیگری را ترجیح می‏دهد. به کار برآوردن خواسته‏هایش که باشم می‏فهمد و دست‏وپا می‏زند و می‏خندد. لثه‏هایش گاهی می‏خارند و اذیتش می‏کنند. پای راست و چپش را می‏شناسد و یاد گرفته روبروی آینه من را ببوسد. حنجره‏اش را امتحان می‏کند برای تولید صداها. گاهی آواز می‏خواند. گاهی ماجرا تعریف می‏کند. زبانش را نمی‏فهمیم، ولی به صدای ضبط شده‏ی خودش واکنش نشان می‏دهد. زیبا می‏خندد. مدام تمنای سرگرمی دارد. بازی کردن را می‏فهمد. بزرگ شده. به دنیا آمده. اینهم چندتایی عکس از این روزهایش.