۱۳۸۹/۰۵/۰۶

غروب


از اینکه شیفته‌ی غروب بشوم می‏ترسم. شاید از عاشق شدن می‏ترسم. عشق در سرخی تیره‏ی رو به شب چیز مخوفی‏ست. نه اینکه آزار دهنده باشد، رازگونه‏ست.
طلوع ساده و بی‏غش، با عطر نمناکی برگ گل‏ها، با بوی خاک شبنم زده، با نسیم خنکی که پرنده‏ها را بیدار کرده، چشم می‏دوزد به گونه‏ھا. به دست می‏آید. حدقه‏ی چشم‏ها را خنک می‏کند. میان پاها می‏خزد و آغوش می‏شود. زیر بازوها را می‏گیرد و می‏غلتاند. می‏شود خندید، نرم نرم. می‏شود حتی گریه کرد، آرام. می‏شود سیب سرخی را کنار ساحل گاز زد. می‏شود قدم‏زنان به خانه برگشت. سر راه نان و شیر خرید. صبح‏ها زندگی ساده و طبیعی‏ست.
گریستن و خندیدن در تاریکی سرخ غروب حال دیگری‏ست. غروب در آغوشم نمی‏گیرد. من هم آنطور که صبح را بغل می‏گیرم، دست به غروب نمی‏زنم. تاریکی غروب مثل خشم پدر می‏رود و برمی‏گردد. می‏تازد. محکوم می‏کند. نفس که می‏کشی صدا زیر گنبد آسمان می‏پیچد. می‏ترسم چشم به نگاهش بدوزم و خیره تا ابد بمانم. می‏ترسم دست بزنم و دود شود. می‏ترسم تکانی بخورم و غیب شود. می‏ترسم رعد شود و بغرد. می‏ترسم موج شود و بشورد. عشق غروب نوازش نمی‏کند، حمله می‏کند. نمی‏بوسد، می‏بلعد. لمس نمی‏کند، می‏درّاند. می‏ترسم تنم را دست این عشق بسپارم. می‏ترسم طاقت نیاورم. می‏ترسم دست‏هایم پنجه‏های گرگی شوند و زخم بزنند. می‏ترسم لطافت صدایم نعره‏های گوشخراش شوند. از وحشی شدن خودم می‏ترسم. از اینکه بجای مردن در عشقش، چاقو بردارم و سیاهی‏ها را رنگ خون بزنم می‏ترسم.
کز می‏کنم گوشه‏ی اتاق. زانوهای خودم را سفت می‏چسبم. چشم می‏دوزم به برق تیره‏ی ناخن‏ھایم. نفس نمی‏کشم. پلک نمی‏زنم. زیر لب می‏گویم وحشی‏ام نکن. مدارا کن با من تا صبح.