از اینکه شیفتهی غروب بشوم میترسم. شاید از عاشق شدن میترسم. عشق در سرخی تیرهی رو به شب چیز مخوفیست. نه اینکه آزار دهنده باشد، رازگونهست.
طلوع ساده و بیغش، با عطر نمناکی برگ گلها، با بوی خاک شبنم زده، با نسیم خنکی که پرندهها را بیدار کرده، چشم میدوزد به گونهھا. به دست میآید. حدقهی چشمها را خنک میکند. میان پاها میخزد و آغوش میشود. زیر بازوها را میگیرد و میغلتاند. میشود خندید، نرم نرم. میشود حتی گریه کرد، آرام. میشود سیب سرخی را کنار ساحل گاز زد. میشود قدمزنان به خانه برگشت. سر راه نان و شیر خرید. صبحها زندگی ساده و طبیعیست.
گریستن و خندیدن در تاریکی سرخ غروب حال دیگریست. غروب در آغوشم نمیگیرد. من هم آنطور که صبح را بغل میگیرم، دست به غروب نمیزنم. تاریکی غروب مثل خشم پدر میرود و برمیگردد. میتازد. محکوم میکند. نفس که میکشی صدا زیر گنبد آسمان میپیچد. میترسم چشم به نگاهش بدوزم و خیره تا ابد بمانم. میترسم دست بزنم و دود شود. میترسم تکانی بخورم و غیب شود. میترسم رعد شود و بغرد. میترسم موج شود و بشورد. عشق غروب نوازش نمیکند، حمله میکند. نمیبوسد، میبلعد. لمس نمیکند، میدرّاند. میترسم تنم را دست این عشق بسپارم. میترسم طاقت نیاورم. میترسم دستهایم پنجههای گرگی شوند و زخم بزنند. میترسم لطافت صدایم نعرههای گوشخراش شوند. از وحشی شدن خودم میترسم. از اینکه بجای مردن در عشقش، چاقو بردارم و سیاهیها را رنگ خون بزنم میترسم.
کز میکنم گوشهی اتاق. زانوهای خودم را سفت میچسبم. چشم میدوزم به برق تیرهی ناخنھایم. نفس نمیکشم. پلک نمیزنم. زیر لب میگویم وحشیام نکن. مدارا کن با من تا صبح.
طلوع ساده و بیغش، با عطر نمناکی برگ گلها، با بوی خاک شبنم زده، با نسیم خنکی که پرندهها را بیدار کرده، چشم میدوزد به گونهھا. به دست میآید. حدقهی چشمها را خنک میکند. میان پاها میخزد و آغوش میشود. زیر بازوها را میگیرد و میغلتاند. میشود خندید، نرم نرم. میشود حتی گریه کرد، آرام. میشود سیب سرخی را کنار ساحل گاز زد. میشود قدمزنان به خانه برگشت. سر راه نان و شیر خرید. صبحها زندگی ساده و طبیعیست.
گریستن و خندیدن در تاریکی سرخ غروب حال دیگریست. غروب در آغوشم نمیگیرد. من هم آنطور که صبح را بغل میگیرم، دست به غروب نمیزنم. تاریکی غروب مثل خشم پدر میرود و برمیگردد. میتازد. محکوم میکند. نفس که میکشی صدا زیر گنبد آسمان میپیچد. میترسم چشم به نگاهش بدوزم و خیره تا ابد بمانم. میترسم دست بزنم و دود شود. میترسم تکانی بخورم و غیب شود. میترسم رعد شود و بغرد. میترسم موج شود و بشورد. عشق غروب نوازش نمیکند، حمله میکند. نمیبوسد، میبلعد. لمس نمیکند، میدرّاند. میترسم تنم را دست این عشق بسپارم. میترسم طاقت نیاورم. میترسم دستهایم پنجههای گرگی شوند و زخم بزنند. میترسم لطافت صدایم نعرههای گوشخراش شوند. از وحشی شدن خودم میترسم. از اینکه بجای مردن در عشقش، چاقو بردارم و سیاهیها را رنگ خون بزنم میترسم.
کز میکنم گوشهی اتاق. زانوهای خودم را سفت میچسبم. چشم میدوزم به برق تیرهی ناخنھایم. نفس نمیکشم. پلک نمیزنم. زیر لب میگویم وحشیام نکن. مدارا کن با من تا صبح.