۱۳۸۳/۱۱/۲۶

به خورشید سلام می کنم

ساعت ها کوک می شوند
عقربه ها می گردند
زمان می گذرد

آویخته به هر دیوار ساعتی است
روی هر میز
بسته به مچ هر دستی...

زمان با کوک شدن اولین ساعت جان گرفت
و ساعت ها مالکان زمان شدند.

گودالی می کنم
همه ی ساعت ها را در آن می ریزم
ساعت ها را
با تیک تاک های احمقانه شان
با زنگ های گوش خراششان
دفن می کنم

حالا همه ی زمان مال من است
دیگر کسی نمی پرسد که ساعت چند است
دیگر کسی نمی تواند سر ساعت بیدار شود
دیگر قرار ملاقات ها ساعت ندارند
حتی کلاس های درس،
تمام شدن تکالیف،
خوردن صبحانه،
رفتن به رختخواب،
...

حالا فقط یک چیز معنا دارد:
                        خورشید

همه ی روز با خورشید زندگی می کنم
و همه ی شب به امید طلوع دوباره اش می خوابم
و خورشید...
هیچ وقت دیر نمی کند،
هیچ وقت منتظرم نمی گذارد،
هیچ وقت فراموشم نمی کند.

به خورشید سلام می کنم
و سنگ قبر زیبایی برای ساعت ها سفارش می دهم.