۱۳۸۳/۱۱/۳۰

آرامش، من، موسیقی، قهوه

طنین موسیقی بی کلامی در فضا پیچیده. شومینه را روشن می کنم و به آشپزخانه می روم. فنجان طلایی کوچک را پر می کنم از آب و خالی اش می کنم درون قهوه جوش. کمی شیر، کمی شکر و یک قاشق قهوه هم می ریزم و می گذارم روی گاز. روی فنجان، تصویر پسر و دختری است کنار ستون تزئینی یک باغ که دستهایشان را ضربدری به هم داده اند و حالتی دارند شبیه رقص. چشم دوخته اند به نگاه همدیگر.
قهوه از اطراف شروع می کند به حباب ساختن و بعد در چند لحظه کف غلیظی رویش جمع می شود و شروع می کند به بالا آمدن. پیچ گاز را می بندم، قهوه را در فنجان می ریزم، روی نعلبکی طلایی اش می گذارم و با خودم بیرون می برم. می نشینم روی مبل راحتی چرمی سفید، آرنج ها را تکیه می دهم به دسته های نرمش و قهوه را آرام آرام می نوشم.
نعلبکی را برعکس می کنم روی فنجان و با شست هایم نگهش می دارم. باقی انگشتهایم زیر فنجان است. هوا را تا جایی که سینه ام جا دارد فرو می برم و با صدای گنگی مثل آه، از حلقم بیرون می فرستم. فنجان را سریع به سمت خودم برمی گردانم. خودم را کش می دهم طرف سنگ باریک پای شومینه و فنجانی که حالا برعکس نشسته است روی نعلبکی را می گذارم همانجا، کنار جعبه ی دستمال کاغذی. پاهایم را دراز می کنم روی میز شیشه ای گرد. دست هایم را ول می کنم روی دسته های مبل و سرم را تکیه می دهم به عقب. گوشه ی سقف، تارعنکبوت دوده گرفته ای آویزان است. یادم باشد یک جاروی دسته بلند هم بخرم.
موسیقی اوج می گیرد، روحم را بالا می برد، حجم می دهد، می چرخاند و باز آرام می شود و من آرامش را در ذره ذره ی وجودم حس می کنم.
یک دستمال کاغذی برمی دارم و چهارلا می کنم. لبه های فنجان را روی دستمال خشک می کنم و چشم می اندازم درون فنجان. خنده ام می گیرد و شادی مثل آب می ریزد درون دلم و می چرخد و جاری می شود در همه ی درونم. یک خورشید بزرگ ته فنجان است و در ادامه اش اسبی که در جاده ی پهن و روشن و مستقیمی از دیواره ی فنجان بالا می رود. در دو طرف جاده، پرنده ها به سمت لبه ی فنجان پرواز می کنند.
فنجان را می گذارم روی نعلبکی. دوباره خودم را ول می کنم درون مبل. چشم هایم را می بندم. عمیق نفس می کشم و رها می شوم در جریان موسیقی.