۱۳۸۳/۱۱/۱۶

می خوام ببینمت

کاش که کارد بخوره به شکمت. مگه قرار نبود عاشقم نشی؟ مگه قرار نبود فقط معلمم بمونی؟ آخه این چه گندی بود که به زندگیم زدی؟ می خواستی چیو ثابت کنی؟ هم منو دیوونه کردی هم خودتو. هروقت که اون کارد رو از شکم خودت بیرون کشیدی، به شکم من هم بزن. خب آره، مگه چیه؟ من هم نتونستم مقاومت کنم. تو همیشه مقاومت منو می شکنی. این دل لعنتی هم که به دل آدمیزاد نمی مونه. اون وقتی که باید عاشق بشه، میشه یک تیکه سنگ. حالا که نباید عاشق می شدم، اینطور داره خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبه و می خواد از حلقم بزنه بیرون. تا حالا هم با خودم لج کرده بودم که صدام در نیومده بود. وگرنه خودت دیدی که اون روز چطور دست ها و لب هام می لرزیدند وقتی به صورتت نگاه می کردم. شاید هم ندیده باشی. چون خودت هم رنگت پریده بود وقتی که می خواستی منو ببوسی. دست هات هم یخ کرده بودند. راستی بالاخره منو بوسیدی یا نه؟ من که هیچ نفهمیدم. فقط یادم هست که تا خونه گریه می کردم. این اولین بار بود که اجازه می دادم کسی اشکم رو ببینه. مثل دیوونه ها شده بودم. دو روز گذشت تا فهمیدم که همه ی اینها یعنی عشق. آخه بگو آدم حسابی، نمایشگاه نقاشی که جای بوسه نیست. راستی نقاشی هات خیلی قشنگ بودند. شاید همونها حال من رو خراب کرده بودند. خیلی هاش رو قبلا نشونم نداده بودی. چطور تونسته بودی اینهمه احساس رو بریزی روی یک تیکه پارچه؟ چه جونی گرفته بودند تابلوها از احساس تو. حالا به من بگو می خوای چی کار کنی؟با خودت قهری یا با من؟ من که می گم بیا عاشق بمونیم. حال و هوای خوبی داره. خب من هم می ترسم که دوباره هم رو ببینیم. ولی این سکوت طولانی هم داره شکنجه ام میده. دیگه چیزی واسه مخفی کردن نمونده. بیا کنار هم عاشق بمونیم. شاید با هم راحت تر بتونیم تحملش کنیم. می خوام ببینمت.