۱۳۸۳/۱۲/۰۹

همه چیز خاطره می شود

نزدیک غروب بود. رسیدیم به پل عابر پیاده. برف باریده بود روی پله ها و یخ زده بود. با احتیاط قدم می گذاشتم روی هر پله و تو کمی پایین تر از من بودی. یک دستم را گرفته بودم به نرده و کیف کوچکی در دست دیگرم بود. مراقب بودم سر نخورم. بالای پل کسی غیر از ما نبود. گفتم «یک لحظه صبر کن برف را تماشا کنیم». سرد بود و باد می وزید. دانه های ریز برف هوا را سفید کرده بودند. ایستادیم رو به بزرگراه. ماشین ها با فاصله و آرام می گذشتند. دستت را حلقه کردی دور بدنم. چسبیده بودم به تو. شروع کردم به لرزیدن. گفتی «شاید این روزها هرگز تکرار نشوند». من خیره شده بودم به سفیدی هوا. دستت را روی بازویم فشار دادی و گفتی«برف، همه ی تصویرها را محو کرده، غیر از این تکه ی پل را». عمیق نفس می کشیدم و هربار مه رقیقی از جلوی چشم هایم بالا می رفت. عضلاتم را شل کردم و خودم را رها کردم بر آرامش حضورت. هنوز گاهی می لرزیدم. کیف در دستم سنگینی می کرد. نور ضعیف ماشین ها از میان ذره های برف خودشان را به ما می رساندند و آرامشمان را دید می زدند. گفتم «کاش این لحظه ها هیچ وقت تمام نشوند». خنده ای کردی و بازهم بیشتر من را به خودت فشردی. گفتم «کاش کنار شومینه روی مبل نشسته بودیم و سرم را تکیه می دادم به سینه ات و می خوابیدم». سردم بود و خوابم می آمد. چند لحظه سرت راخم کردی و چسباندی به سرم. گرمای نفست را روی صورتم حس کردم. گفتم «عجب خاطره ای می شود برف برای من». گفتی «همه چیز خاطره می شود: برف، پل، بزرگراه، مه، همه چیز». خودم را جدا کردم از کنار بدنت و گفتم «برویم، دیر می شود» و راه افتادم. نمی خواستم نگاهت را ببینم. خجالت می کشیدم از اینکه پل همه ی حرف هایمان را شنیده بود. مثل اینکه می خواستی جزئیات همه ی آن تصویرها را در ذهنت ثبت کنی، با دقت نگاهت را روی همه چیز لغزاندی و خودت را رساندی کنارم. یک پله جلوتر از من پایین رفتی. یک دستت را گرفتی به نرده و دست دیگرت قفل شد به دست من. نگاهم نمی کردی و مراقب بودی که سر نخوری. پایین که رسیدیم گفتی «پل چه تحملی دارد». و من دیدم که شانه های پل می لرزید و گریه می کرد.