۱۳۸۳/۱۲/۰۵

می دانستم

می گویی چیزی بنویس با قلبت
من سر باز می زنم
می دانم که قلبم را تاب نخواهی آورد.

تو اصرار می کنی
می خواهی قلبم را میان کلمات ببینی
و اصرار می کنی

شروع می کنم به نوشتن
برخلاف میل ام
قلبم سر می خورد روی کاغذ
سرخی خون پخش می شود میان کلمات.

تو چیزی نمی بینی، غیر از خون
چیزی نمی خوانی، غیر از خون
عصبانی می شوی
و کاغذ را پاره می کنی.

می دانستم که قلبم را تاب نخواهی آورد.