۱۳۸۴/۰۴/۲۶

معصوم

داشتم می گفتم: «این بچه ی معصوم...» که یکهو اعتراض کرد: «من بچه ی معصوم نیستم. معصوم بچه ی منه.» اصلا یاد معصوم نبودم. فکرش را هم نمی کردم که هنوز زنده باشد. گفتم: «خاله قربونش بره!» خندید و چشم هایش از شادی درخشیدند.
معصوم را اولین بار وقتی دیده بودم که هنوز یک هفته هم از تولدش نگذشته بود. با دو تا از دوست هایش رفته بودند به حیاط که شاید ناهار گربه ای یا کلاغی شوند. ولی به آن حیاط کوچک، با آن دیوارهای بلند که گربه نمی آید. تمام مدتی هم که مشغول کشیدن علف های باغچه بودیم، معصوم و دوست هایش جلوی دستمان بدو بدو می کردند. همه ی خوردنی های باغچه را رها می کردند و نوک می زدند به ریشه ی همان علفی که دست ما بود. اگر هم هر کدامشان در این بازیگوشی ها تنها می ماند، از ته دل شروع می کرد به جیک جیک کردن.
حالا بیشتر از سه ماه از زندگی معصوم در آن حیاط گذشته است. دوست هایش را از دست داده و هنوز معلوم نیست که مرغ است یا خروس.