۱۳۸۴/۰۴/۱۷

زمزمه های دلتنگی

+
اینجا خیلی از زن ها من را به یاد زهرا می اندازند. زهرا زن سیاه چرده ی لاغر و بلند قدی بود که وقتی خیلی بچه بودم مراقبتم می کرد. اهل خواف بود و صدای دو رگه ی بلندی داشت. تا وقتی که خیلی بزرگتر شده بودم باز هم به دیدنم می آمد و برایم قره قروت های سفید و سیاه و ترش می آورد که خودش درست کرده بود. آنقدر محکم بغلم می گرفت که می ترسیدم مبادا استخوان هایم خرد بشوند و آنقدر محکم می بوسیدم که صدای بوسیدنش گوشم را کر می کرد. می ترسیدم که مبادا با بوسه هایش گوشت گونه ام کنده بشود. کف پاها و کف دست هایش را حنا می کرد و دندان های مرتبش وقت حرف زدن مشخص بودند. شلوار مشکی می پوشید زیر یک پیراهن آستین بلند با گل های درشت زرد و صورتی و قرمز و سبز. چارقد بزرگ مشکی را دور سرش می پیچاند و کنار صورتش محکم می کرد. دمپایی های لاستیکی نارنجی اش را می پوشید و می رفت.
دلم برایش تنگ شده است. اینجا با دیدن زن های سیاه، زیاد یادش می کنم.

+
بزرگراه کردستان تهران، روی خیابان ملاصدرای ونک، پلی می شود که تا دو ماه پیش هنوز ساخته نشده بود. فقط پایه های بتونی استوانه ای عظیمی آنجا ایستاده بودند که هربار من را مجذوب خود می کردند. هفته ای دوبار از آنجا می گذشتم. دلم می خواست جلو بروم و دست بکشم روی سطح ناصافش و بغلش بگیرم. ولی من زن بودم و تنها، باید متعارف می بودم. مثل وقتی که می رسیدم بالای پل عابر پیاده ی روی بزرگراه همت، کنار پل شیخ بهایی. دلم می خواست بایستم و گذر ماشین ها را تماشا کنم. عظمت بزرگراه و سرعت ماشین ها نفسم را بند می آورد. دلم می خواست پر بکشم و بالاتر بروم. به انتهای پل که می رسیدم، حس می کردم از دنیای دیگری برگشته ام.
اینجا کلیسایی هست با ستون های بزرگی از سنگ مرمر. رفته ام و دست کشیده ام روی سطح صاف ستون ها. وقتی برمی گشتم، مثل این بود که از دنیای دیگری برگشته ام.

+
اولین تیتر روزنامه ی متروی روز جمعه دهم تیر، رییس جمهور ایرانی را یک تروریست معرفی کرده بود. به خاطر اینکه جزو گروگان گیرهای سال پنجاه و هشت بوده و ظاهرا رفتار خوبی هم با گروگان ها نداشته است. باز مثل بچه هایی که گم می شوند، زدم زیر گریه. روی نیمکت سنگی پارک نشسته بودم و خودم را برای درخت ها و فواره ها و پرنده ها لوس می کردم. باز هم نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و جلوی لرزش همه ی تنم را، وقتی برای مرد تونسی می گفتم که کشورم را دوست دارم. من ذره ذره از خاک کشورم، ذره ذره از فرهنگم را دوست دارم. دلم می خواهد با بزرگی یادش کنند.
اینجا همه شاه ایران را می شناسند و هنوز با احترام یادش می کنند. ایران امروز را هم می شناسند و دل می سوزانند برای ایرانی بودنم. تصویر بدی می شناسند از زن ایرانی با چادر مشکی. همه فکر می کنند که ایرانی ها عرب هستند و عربی حرف می زنند. گرچه حالا نفرتی که نسبت به کل اعراب داشته ام قدری تعدیل شده، ولی بهر حال دلم نمی خواهد عرب باشم. من یک زن ایرانی هستم و فارسی حرف می زنم. کسی می گفت زن‌های ایرانی چشم های قشنگی دارند که زیر حجاب دیده نمی‌شود. زن‌های ایرانی قلب‌های قشنگی هم دارند. زن‌ها و مردهای ایرانی گاهی خوبی‌هایشان را فراموش می‌کنند. شاید فریب خورده‌اند. با این حال من تک تک مردم کشورم را دوست دارم. به همین دلیل هم می خواهم همین جا خواهش کنم برای من لطیفه هایی نفرستید که ملیت خاصی را مسخره می کند. کاشکی دست از مسخره کردن همدیگر برداریم و خانواده ای شویم به بزرگی ایران.