۱۳۸۴/۰۴/۲۶

هواپیما

آدم ها گاهی کارهایی می کنند که نمی شود از آنها سر درآورد. مثلا هواپیما می سازند به این بزرگی و برایش پنجره هایی می گذارند به این کوچکی. اگر شانس بیاوری و کنار پنجره باشی و بال هواپیما جلوی دیدت را نگرفته باشد، می توانی خیلی چیزهای قشنگی ببینی از آن بالا.هواپیما بالا رفت. از روی شهر گذشت. از روی دشت گذشت. دریاچه را رد کرد. کوه را دور زد و رفت میان ابرها. و باز هم بالاتر رفت تا به جایی رسید که بالای سر پر بود از خورشید و پایین پا پر بود از ابر. آنجا همه چیز خالص و زیبا بود. خدا برای نشان دادن توانایی هایش در خلق سادگی و لطافت سنگ تمام گذاشته بود. خلبان آنقدر سرگرم علامت های دستگاه های الکترونیکی اطرافش بود که فراموش کرد گوشه ای نگه دارد و درهای هواپیما را باز کند تا قدری هوا بخوریم. می شد دنبال هم بدویم و روی نرمی ابرها غلت بخوریم. حتی می شد بگردیم و قصری شبیه قصر غول لوبیای سحرآمیز پیدا کنیم. اگر پنجره ی هواپیما قدری بزرگتر بود یا اگر خلبان اجازه داده بود روی ابرها گردش کنیم، حتما می گشتم و قصر غول را پیدا می کردم. من مطمئن هستم که جایی روی ابرها قصری هست و غولی مهربان در آن زندگی می کند. من یک روز می روم و قصر غول را پیدا می کنم.