۱۳۸۴/۰۵/۰۵

سیاهی

مامان گفت: «برین به مادرجون تسلیت بگین» و با پشت دست هلمان داد سمت اتاق مهمانخانه که دور تا دورش زن های غریبه با چادرهای مشکی نشسته بودند. زن هایی با چشم های تنگ و هیز. مادرجون روی کناره ی سفید نشسته بود روبروی در و به پشتی بزرگی تکیه داده بود. مثل همیشه روسری و چادر مشکی داشت و هیچ فرقی نکرده بود. مجبور شدیم روی دو زانو بنشینیم و خودمان را در هوا محکم نگه داریم تا بتواند بغلمان کند. از گریه اش گریه ام گرفت. فکر کردم که کاش «او» هم بود و اینهمه دل نازکی ام را می دید. کاش بود و دل می سوزاند برای غصه هایم. می دانستم که حتما خودش را برای این مراسم می رساند.
وسط اتاق، روی زمین، همان رومیزی سرمه دوزی شده ی قشنگی که هیچ وقت اجازه نداشتیم به آن دست بزنیم را پهن کرده بودند. پدربزرگ از میان قاب عکس، کنار ظرف های گل و شیرینی و شمع و خرما و حلوا به مادربزرگ می گفت: «حالا خیالت راحت شد که من مردم؟» یاد همه ی بداخلاقی هایش افتادم. با این حال یادم نیامد که وقتی دوستش نداشته باشم، غیر از آن روزی که سر بابا داد کشیده بود.
مادرجون خیلی حوصله ی ما را نداشت. زود رهایمان کرد. مطمئن بودم که بعد، حتما دهانش را آب می کشد به خاطر اینکه ما را بوسیده است. وقت بیرون آمدن از مهمانخانه، میان چهارچوب در، خوردیم به بغل عمه. جوانی های مادربزرگ را همیشه می شد در رفتارهایش تجسم کرد. همیشه از همه چیز ایراد می گرفت. خیلی برایش فرقی نمی کرد چه باشد: طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، راه رفتن، غذا خوردن، ... منتظر شدم ایرادی بگیرد. ولی برخلاف همه ی تصوراتم، بغلمان گرفت و شروع کرد به گریه کردن. تا آن روز اینطور محبت کردنش را ندیده بودم. شاید به همین دلیل بود که هیچ آمادگی نداشتم و براستی در بغلش گیر افتادم. دست چپم گیر کرده بود جلوی تنم و نمی توانستم آزادش کنم. گردنم کج مانده بود و نمی دانستم باید با دست راستم چه کار کنم. بلاتکلیفی بدی داشتم. دلم می خواست زودتر رها بشوم از دستش. و عمه به جای صورتم، سرم را از روی مقنعه ی سیاه مدرسه بوسید.
پانزده سالم بود و شیفت بعدازظهر بودم. وقتی که تعطیل شدم، هوا تاریک بود. باید از اینکه دنبالم آمده بودند، از غصه ی بابا و چادر سیاه مامان همه چیز را می فهمیدم. پدربزرگ همه ی چند روز قبل را مریض بود. تا آن موقع مریض شدنش را ندیده بودم. از بابا خواست که شب را پیشش بماند. بابا هم ما را رساند خانه و دوباره برگشت. ولی پدربزرگ برگشتنش را ندیده بود و او هم تا صبح بالای سرش قرآن خوانده بود. بابا صبح زود برگشت و بی اینکه به ما چیزی بگوید، مامان را با خودش برد. خواهر که دو سالی از من کوچکتر است، همه چیز را در گوشم گفت. دانستن چیزهایی که من نمی دانستم برایش توفیقی بود.
آن شب من کلی غصه خوردم برای بابا که گریه نمی کرد. می دانستم که بیشتر از هرکسی پدربزرگ را دوست داشته است. با اینحال شادی مرموزی را در دلم حس می کردم. براستی ممنون بودم از پدربزرگ به خاطر بهانه ای که برای درس نخواندن های آن هفته به دستم داده بود. و بیشتر از همه، بخاطر اینکه امید دیدن دوباره ی «او» در دلم زنده شده بود.