۱۳۸۴/۰۹/۱۵

گریه

کیوان در همان حال که بچه را روی تختش رها می کرد و از اتاق بیرون می رفت گفت: «دِ، آخه چه مرگته؟ بسه دیگه، کلافه م کردی.» با چهار قدم خودش را رساند به تلفن کنار شومینه که زنگ یکنواختش وقفه های کوتاه داشت و با یک ضربه گوشی را برداشت.
الو... سلام مامان... خوبم، بد نیستم... اونم خوبه، رفته آرایشگاه... بچه؟ هیچی. از وقتی مهناز پاشو از خونه گذاشته بیرون یک بند داره گریه میکنه... خودش عوضش کرد، شیرشو داد، به من گفت بخوابونش فقط... آره، حواسم بود... نه، بیام اونجا چی کار؟... نه، نمی خواد. میای باز مهناز یه چیزی میگه، بهت بر می خوره... الان که دیگه گریه نمی کنه، برم ببینم... نه، قربونت برم... تو هم سلام برسون... خدانگهدارت.
با سرعت خودش را رساند به اتاق بچه. خوابیده بود. شاید از شدت گریه ضعف کرده بود. صورت معصوم و خیسش چسبیده بود به بالش. نکاهش کرد. حس پدر بودن نداشت. به بچه ی ضعیفی نگاه می کرد که از عهده ی هیچ کاری بر نمی آمد. حتی برای بادگلو زدن احتیاج به کمک داشت. صندلی را گذاشت پای پنجره. نشست و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی. پاهایش را روی هم انداخت. هوس یک استکان چای داشت. خستگی در می کرد.