۱۳۸۴/۰۹/۱۲

نشانه های بهشت

گفت: «به! چه خوشگل شدی دختر!» خجالت کشیدم و خندیدم. نگاهم را پایین تراز صورتش، روی سینه اش دوخته بودم. تنم داغ شده بود. نفسم سفت بود. دست هایم را به هم قلاب کرده بودم و محکم به هم می مالیدم. سرد و عرق کرده بودند. دلم می خواست، ولی نمی توانستم سرم را بلند کنم و خیره به چشم هایش بشوم. دلم لک زده بود برای دیدن لبخندش، برای دیدن نگاهش. دلم می خواست دست هایش را حلقه کند دور بدنم و سرم را فشار بدهم روی تنش. بعد از آن همه مدت، با آنهمه شوق رسیده بودم کنارش. حالا فقط من بودم و او. من بودم و شوق حضورش. دزدانه و تند نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم: «خب، بریم!»
نفهمیدم چقدر رفتیم و از چه چیزهایی حرف زدیم که رسیدیم به یک باغ طبیعی پاییزی. سمت چپ، آب زلال از پشت ردیف درخت های صنوبر در رودخانه جاری بود. سمت راست کوه کم کم از کنار بوته های تمشک بالا می رفت. زمین زیر پایمان زرد و سرخ و نارنجی بود. برگ های نمناک، همه ی خاک را پوشانده بودند. او بود، من بودم و ضربه های دل. غلظت حضور بود و ساییده شدنش آب به قلوه سنگ ها و نجوای آرام پرنده ها. دستم را از جیب کاپشنم بیرون کشدم و گذاشتم در دست گرمش. بی اینکه فشار دست ها آزارمان بدهند، در هم قفل شدند. چشم هایم بهتر از همیشه می دیدند. گوش هایم بهتر از همیشه می شنیدند. دستم، بهتر از همیشه، حضور دست دیگری را حس می کرد. هیچ کس مزاحم هیچ کس نبود. هیچ چیز مزاحم هیچ چیز نبود. هر صدایی باقی صداها و هر تصویری باقی تصویرها را کامل می کرد. هر چیزی درست سر جای خودش بود. هماهنگ، مثل یک ملودی آرام.
نگهم داشت. دست هایش را حلقه کرد دور بدنم. گونه ی داغش را چسباند به گونه ی یخ کرده ی من. دست هایم را حلقه کردم دور کمرش. خودم را فشار دادم به تنش. و بعد... بوسه و بوسه و بوسه. داغ داغ داغ. وحشی، شاد، صمیمی. غلتیدیم روی زمین. پر هوس و پر اشتیاق.
...
سردم نبود. تنش داغ بود. نمی دانستم لباسهایم را کجا باید پیدا کنم. نمی دانستم چقدر از روز گذشته. حتی نمی دانستم که زنده ام یا مرده. شاید آنقدر آمده بودیم که به پاییز بهشت رسیده بودیم. صدای آب، آواز پرنده ها، گرمای تن، آغوش و بوسه، شوق، شور، عشق، همه ی نشانه های بهشت حاضر بودند.