۱۳۸۴/۰۹/۱۹

غربت

امشب درگیر غربت خویشم. خیلی وقت است که سعی کرده ام حتی اشک را در ساده ترین کلمات بریزم. امشب ولی دلم می خواهد میان کلمات گیر کنم و با صدای غژاغژی شبیه ساییده شدن آهن بر آهن، از میانشان بلغزم تا مرا به جایی نامعلوم ببرند. امشب می خواهم که اگر سفر معنایی دارد، در میان کلمات سفر کنم. اگر قرار است گم بشوم، می خواهم میان کلمات گم بشوم، و میان کلمات بمیرم. همیشه یادم می ماند که کلمه را مقدس بدانم.
غربت که می گویم، سفر را به یاد می آورم و مادر را. راستی چرا مادر همیشه غریب است؟ چشم هایم همیشه دودو می زنند برای پیدا کردن یک آشنا، در این کولی بازار رفیق. راستی چرا مادربزرگ اینهمه مهربان است؟
سفر که می گویم، یاد همه ی تنهایی هایم می افتم. همه ی روزهایی که حتی کنار مقدس ترین آدم های زندگی ام، احساس تنهایی کرده ام. من امشب میان نداشتن داشته هایم گیر افتاده ام. نبودن بودنی ترین چیزها را درک می کنم. سفر را می فهمم. غربت را می شناسم. من امشب درگیر بغض خویشم.
نه! دلم امشب از غم ندیدن لیلی نگرفته. تبعیدی هم در کار نیست. زنجیری به پا ندارم. ولی چیزی به دست و پایم پیچیده و مرا آنچنان دور نگه داشته که امید رسیدنی نیست.
میان کلمات گیر کرده ام. می افتم. سر می خورم. سقوط می کنم. دستم را به کلمه ای می گیرم. خسته و ناتوانم. باز می افتم. باز سقوط می کنم. و باز به کلمه ها گیر می کنم. راهی نیست. امشب به هر طرف که بیفتم، سقوطی به بینهایت کلمات است. امشب به سفر تبعید شده ام. به سقوط تبعید شده ام.
می گویند سفر آدم را پخته می کند. می سازد. آتش باید که بر گوشت و آهن اثر کند برای پختن و ساختن. و من این آتش را در جانم حس می کنم. می سوزم. شعله می کشم. ولی هنوز نه اثری از سیاه شدن گوشت می بینم و نه از سرخ شدن آهن. آبی بخار می شود و باز از سرما می چکد روی شعله های آتش. نه آنقدر هست که آتش را خاموش کند و نه آنقدر که محو شعله ها شود.
من باز پرت می شوم میان کلمات. بغضم می ترکد. می میرم. همیشه یادم می ماند که غربت را مقدس بدانم. سفر را، مادر را و کلمه را مقدس می دانم.