۱۳۸۴/۱۰/۰۶

روز واقعه

این درست است که آدم همیشه باید بتواند خودش را نقد کند، ولی گاهی آدم به بن بست می رسد و تا وقتی حرف جدیدی نشیده، حتی ممکن است فکر کند که به آن حد نهایی رسیده است. من هم برای اینکه گرفتار چنین مشکلی نشوم، تصمیم گرفتم که قدری خودم را تازه کنم. این بود که وقتی در «کتاب هفته»ای که فروشنده با کتاب های هدایت به من داد، گزارشی از یک جلسه ی داستان خواندم، دل به دریا زدم و بر همه ی ترس هایم غلبه کردم و گفتم که من هم می خواهم قصه بخوانم.
هرچند مهم است که چه کسانی در مورد یک نوشته نظر بدهند، ولی گاهی آدم با خودش فکر می کند که بهرحال شنیدن یک حرف جدید، خودش کلی کمک است. دیروز نوبت من بود که قصه بخوانم. از صبح دست هایم می لرزیدند و نفسم گاهی خیلی سفت می شد. برخلاف همیشه خیلی زود از خانه بیرون رفتم و خیلی زود رسیدم آنجا. نیم ساعتی همه ی تنم می لرزید.
اول اینکه مسوول جلسه من را نشناخت. من را اشتباه گرفته بود با یک نفر دیگر. بعد... یکی از بهترین دوستانم را آنجا دیدم. خیلی لطف کرده بود که آمده بود و حضورش کلی برایم دلگرمی بود. خیلی هم از من دفاع کرد و تازه می گفت نخواسته نان به من قرض بدهد. من هم از نان قرض گرفتن خوشم نمی آید. حالا اصلا قصدم از نوشتن، بیان این چیزها نیست. می خواهم ایرادهایی که گرفته اند را بگویم. هم در حافظه ی خودم می ماند و هم شاید به درد کسی بخورد. من این دو داستان را خواندم: یک، دلم می خواد با هم شام بخوریم. دو، تعهد.
مهمترین ایرادهایی که از این قصه ها گرفته شد تازه نبودن موضوع ها و بی هوا تمام شدنشان بود. می گفتند اینها برش هایی از زندگی هستند که حتی ممکن است تکه هایی از یک رمان باشند و آن هزار تکه ی دیگر را تا رمان شدن کم دارند. یکی از خانم ها گفت قصه هایت مثل آن جشن عروسی ست که از اول تا آخر غرق هیجان مجلس شده باشی و عروس را ندیده باشی. می گفتند قصه هایت عمق ندارند و در سطح مانده اند و به خاطر گویش اول شخص، خیلی جانبدارانه اند.
یکی از خانم ها بعد از شنیدن داستان ها سردرد شد.
یکی از مردها ایراد گرفت از بیان ارتباط های شخصی بین زن و مرد مثل بوسیدن جسارت آمیز است. یکی دیگر که انگار از خودش دفاع می کرد ایراد به زن قصه ی اول می گرفت که کار مهمی نکرده با نیمرو درست کردن.
یکی از ایرادهایی که به «تعهد» گرفتند، حرافی زیادش بود که به شعار رسیده است. یک نفر هم اصلا آن را داستان ندانست. با اشاره به آدرس وبلاگم که بالای صفحه بود گفت که از این بیان لحظات در وبلاگ ها زیاد است و نمی توان به آنها قصه یا داستان گفت. مسوول جلسه از من پرسید: «چی؟» گفتم: «وبلاگ» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «اینترنت» گفت: «آهان!».
می گفتند در این قصه ها، اتفاق ها توصیف می شوند، تجسم نمی شوند. و از این جهت می شود با میان پرده ها و طنزهای رادیویی مقایسه شان کرد. درضمن می گفتند که نثرت غیر یکدست است. می گفتند خیلی که به این کارها برسی، تازه می شوند «چراغ ها را من خاموش می کنم» از «زویا پیرزاد».
آنچه من از همه ی این حرف ها فهمیدم این بود که قصه هدف لازم دارد و راز. من همیشه دلم خواسته که قصه هایم بی هدف باشند. یعنی همیشه دلم خواسته که فقط چند دقیقه از زندگی را بی هیچ توضیحی توصیف کنم. دلم نمی خواهد که حتما به سرانجامی برسم. من فکر می کنم که زندگی عادی هم بیش از این نیست. هیچ سرانجامی در کار نیست. هر چه هست، ادامه است. فقط رازها و مخفیگاه ها را نباید فراموش کنم.
امروز ساعت چهار صبح بیدار شدم و قصه ی اول را دوباره نوشتم. هر وقت کامل بشود، همین جا می آورمش.
بزرگترین نتیجه ی جلسه ی دیروز، دیدن یک دوست خوب بود و این که کلی ترسم ریخت. بخصوص اینکه یکی از خانم های نویسنده، قصه ی بدی خواند از چندین سال پیش که همان موقع بی بازنویسی در یک مجله برای کودکان چاپ شده بود و حالا بی بازبینی، مطرحش می کرد. خیلی ایراد داشت.