۱۳۸۴/۱۰/۰۱

بوی دود

تاکسی بوی مرد می داد. جیغ های ناموزون شعری بی مفهوم، با تکرار صداهایی مثل محکم کوبیده شدن در به پاشنه، تنش را مدام می لرزاند. سرش درد می کرد. حالت تهوع داشت. آفتاب از گوشه ی پنجره، صاف می تابید به چشمش. باد سرد از بین پنجره های باز، دور تنش می پیچید. انگشت ها و نوک بینی اش از سرما بی حس شده بودند. سرش را تکیه داد به در و چند لحظه چشم هایش را بست. ترافیک سنگین بود. ماشین مدام ترمز می گرفت و بوق می زد. بوی دود مینی بوسی که رد نمی شد حالش را به هم می زد. حالا روی همان پل بودند. از کنار این پل آن روز با هم قدم زده بودند. پل که تمام شد، پیچیدند به همان خیابان. سوپری که از آن آبمیوه خریده بودند را پیدا کرد. سرش گیج خورد. نزدیک بود بالا بیاورد. با هرچه توان داشت بلند گفت: «آقا! هرجا میشه نگه دارین. من حالم بده.» مردی که بغل دست راننده نشسته بود برگشت و نگاهش کرد. راننده پرسید: «پیاده می شین؟» صد تومانی را دراز کرد سمت صندلی جلو. راننده گرفت و گفت: «صدوپنجاه تومن میشه.» یک سکه ی پنجاه تومانی از جیب روپوشش درآورد و داد. راننده گفت: «مواظب موتوری باشین.» یک موتور با صدای زیاد از جلوی در رد شد. پیاده شد. از روی جوی آب رد شد و همان جا روی دو زانو نشست. آب، قرمز بود. خون جاری بود. چند بار عق زد بی اینکه چیزی بالا بیاورد. حالا درست جلوی همان روزنامه فروشی بود. پسر روزنامه فروش بالای سرش آمد و پرسید: «خانم! حالتون خوب نیست؟ کمک نمی خواین؟» دستمال کاغذی از زیپ کیفش بیرون کشید و گفت: «چیزی نیست. ممنون.» آب چشم و خیسی دور لب هایش را پاک کرد. بلند شد. سر زانوهایش را تکاند و راه افتاد. همه ی این خیابان را هم آن روز پیاده رفته بودند. مرد قصاب لاشه ی گوسفندی را روی پل فلزی بالای جوی آب گذاشته بود و تکه می کرد. نگاه کرد. آب زلال بود.