۱۳۸۴/۰۹/۲۹

کمی خشونت

یاد بچگی ها کرده بودیم، دوستی می گفت که شاید دلرحمی بیش از حدش نسبت به مورچه ها اثر معکوس خاطره ی تلخش با من باشد. می گفت که با فرو کردن سوزنی بر پشت مورچه ی درشتی، زجرش داده ام. می گفت که با گریه التماسم می کرده رهایش کنم و من آن مورچه را کشته ام. خودم به یاد نیاوردم، ولی او می گفت که هیچ وقت فراموش نمی کند.
یادم هست که یکی از سرگرمی های همیشگی ام، شنیدن صدای سوختن مورچه ها بود. معلوم نبود از کجا می آمدند. صف می کشیدند روی دیوار و از روی میز کنار سماور گازی می گذشتند تا خود را به چند دانه شکر یا یک تکه شیرینی یا چیزی شبیه آن برسانند. با ته چوب کبریت طوری به پشتشان می زدم که نمیرند و فقط بچسبند. بعد چوب کبریت را از دریچه ی کوچک زیر سماور تو می بردم و به صدای آتش گرفتن مورچه گوش می دادم.
یادم هست زمانی از به یاد آوردن این خاطره چنان دچار عذاب وجدان شده بودم که یک هفته ای زندگی ام مختل شد. کسی که با چندش نگاهم می کرد گفت: «خوشت می آید تو را اینطوری بکشند؟»
باور کن اینقدرها سنگدل و بی رحم نیستم. مورچه ها را هم خیلی دوست دارم و همیشه مراقب هستم لگدشان نکنم. ولی نمی دانم چرا زیاد از کشتنشان ناراحت نمی شوم. انگار جان کندن و جان دادنشان را باور نمی کنم.